آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

.: یادگار :.

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۲۴ ب.ظ

به نام خدا

من خیلی از آلزایمر می ترسم. از آلزایمر هم نباشه، از فراموش کردن، می ترسم. شاید به خاطر اینه که خاطرات کپک زده نرجس از محل کارش رو هم یادمه و مرور می کنم تا باز یادم بمونه. و می پرسم تا اصلاح بشه و فراموشی روش زنگار نگیره. اَه.

بعد شاید یکی از دلایلی که همه چیز رو می نویسم همینه. که فراموش نکنم.

بعد چی می شه؟ بهترین سال زندگیم که دلم می خواد دائم به یاد بیارمش، طوفان می زنه و یخ می زنه و یه گوشه مخفی می شه و باز هزار زور و زحمت باید بکشمش بیرون.

الآن از پریدن عکسها و فیلمهایی که هر روز از یاس سادات می گیرم می ترسم. از فراموش کردن هر روز هر کار جدیدش. می نویسم. اینجا. تو یه برگه که مفقود شده و تمام آنچه برای اولین بار انجام داده بود. و حالا تصمیم گرفتم دوباره ریسک کنم و اینجا بنویسم تا گم نشه. مثل اون برگه خیلی خیلی مهم.........


***

بعد از "مرغ و هویج و جعفری". یه کم "برنج" رو به غذای یاس سادات اضافه کردم. بعد هم یه "سیب زمینی" کوچولو. بعد همه این مواد رو با "گوشت گوسفند" امتحان کردم که یاس سادات خیلی بیشتر از مرغ دوست داشت. شاید به خاطر بوی مرغ بود. نمی دونم. آخرین چیزی که به سوپش اضافه کردم "عدس" بود. و بعد دکتر رفتم.

دیروز سوپ جعفری که فاطمه، دختر برادرم خیلی خیلی دوست داره رو برای یاس پختم. "سیب زمینی + مرغ + جعفری" و یه کوچولو گشنیز. هر کاری کردم نخورد. با برنج پوره مخلوط کردم و نخورد و در نهایت فهمیدم، "هویج" چیزیه که باعث میشه یاس سادات سوپهاش رو خوب بخوره. به خاطر طعم شیرینی که می ده. مثل فرنی و هریر بادوم که شیرین هستن و خیلی دوست داره.

تو سایته نوشته بود "زردۀ تخم مرغ" رو داخل فرنی بزن... زدم و نخورد. از بوش بدش می اومد. یه کارهایی می کرد که می خواستم گیسهای خوشگلم رو بکنم.

بعد از نهار گفته بود بهش "ماست" بدم و اگر خوشش نیومد با پوره میوه مخلوط کنم. اگر دختر فامیل پدرش باشه، باید ماست دوست داشته باشه. می دونستم دوست داره. دو سه تا قاشق غذاخوری خورد. دیگه بهش ندادم سردیش نکنه. ماسته خیلی شیرین نبود ولی دوست داشت. عجیب.

عصری بهش شیر خشک دادم. یه ساعت بعدش پوره موز با شیر قاطی کردم و نخورد. یاد گرفتم که یه کوچولو درست کنم که اگر مجبور می شم بریزم دور اصراف نشه. لب نزد. با حالت بد می داد بیرون. شاید به خاطر گسی ای که موز داره. فکر نمی کردم بدش بیاد. بعد به فکر افتادم یه تیکه کوچولو موز بگذارم کنار دستش و الآن که برگشتم دیدم تقریباً از یک برش دایره ای، نصفش رو خورده.

فعلاً در حال آزمون و خطا هستم. تا چند روز پیش کارم لباس شستن بود، حالا کارم ظرف شستنه. خیلی ظرف کثیف می شه برای هر نعلبکی غذاش. ولی خوبه. قدر مامانم رو می دونم. وای که چقدر هنوز مونده تا بفهمم مامانم کی بوده برام...

وای خدا...



موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۱۵
مریم صاد

نظرات  (۱)

۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۹ فاطمه غلامی
ای جانم
خدا قوت مامان خانمی یاس سادات :)

باز خوبه اینقدر فعالی
ی بنده خدایی ی چیزی درست میکرد بعد بچه ش نمیخورد میگفت بچه ام غذاخور نیست
بعد نمیگفت تغییر ش بدم همون طور روی همون ابداع خودش اصرار داشت
آخرشم بچه سوء تغذیه گرفت :/

مادری خیلی سخته
واقعا چی کشیدن مادرامون تا ما اینقدی بشیم :/
پاسخ:
خیلی...

و اینکه:
بیچاره بچه اول. خیلی سختی می کشه تا مامانش مامان بشه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی