آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

به نام خدا

باز هم یه عالمه خبر خوب.

همسر موفق شد از سد امتحان جامعش هم با موفقیت عبور کنه.

خودم سایت رو دیدم و خودم خبرش رو بهش رسوندم. از خوشحالی سجده شکر به جا آوردم. خودش نماز شکر خوند و بعد از مدتها احساس کردم چقــــــــدر داخل دلش آرامش داره.

شرایط خوبی نبودیم وقتی امتحان داشت. وسط اسباب کشی و کارهایی که واجب بود خودش باشه و انجام بده. اضطراب داشت و اگر موفقیت کسب نمی کرد هزینۀ زیادی برامون داشت و همه اینها با دیدن یک کلمۀ "قبول" دیگه اسمش نگرانی نبود.

یه بار بزرگ از رو دوشش برداشته شد و حالا با خیال راحت اسمش رو دکتر صدا می زنیم. چند هفته هم هست کتابخونه به کتابخونه دنبال موضوع رساله اش هست و من کیف می کنم. :)

این از این.

حسابی که سر حال شد، وقت چی بود؟ بعله خرید. اما این بار خرید متفاوت.

رولان، حراج 70% گذاشته بود، از جنس و مدلهاش خبر داشتم که چطور هست. با جاری ِ بچه دار مشورت کردم و قرار شد بریم لباسهایی که نیاز به جنسیت نداره رو تهیه کنیم. گفته بودن (0-3 ماه) رو بخرم. دقیقاً طبق اعتقاد خودم که آدم هر وقت هر چی لازم داره بخره.

9 تا تیکه لباس تو خونه، بادی و شورت عینکی و یه شلوار لی براش خریدم شد 91 هزار تومن. یه جوراب می خواستم بخرم دقیقا دو بند انگشت. قرمز. 4500. ضعف کرده بودم. ولی نخریدم. همه لباسهاش دقیقاً دو برابر قیمت لباسهای من و بابا بود.

اومدیم بیرون و از تو ماشین تا آخر شب 7-8 بار هی بازشون کردم نگاهشون کردم و قربونشون رفتم و ضعف رفتم و می ترسم تا نی نی به دنیا بیاد چرک بشن و بی استفاده.



پی نوشت:

دل تو دلم نیست برای دونستن جنسیتش تا خریدهاشو انجام بدم. سرویس خواب و این چیزهاش رو که احتمالاً سنگین و رنگین، بخرم. چوبش رو هم احتمالاً اصلاً تو فاز کودکانه نخرم. کلاً برنامۀ جهیزیه ام که هر چه لازم هست بخرم  واز اون برنامه بسیار راضی بودم، برای سیسمونی هم در نظر دارم و ابداً تو فکر چیزهای مرسوم نیستم. همش تو دور و بری ها نگاه می کنم ببینم چی ها واقعاً واجبه و تو لیستم می نویسم.

و جالبه، باز کارهام افتاده به دم عید و بعد از عید. اصلاً خیلی روند زندگیمون جالبه. همه چیز اردیبهشتی.




۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۵
مریم صاد

به نام خدا


این شبها و روزها بهترین زمان، برای نشاندن دانۀ محبت "حسین" علیه السلام در دلش.


http://moallaa.com/wp-content/uploads/2014/04/hobolhosein-n.jpg



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۵۰
مریم صاد

به نام خدا

خب، دکترم هم تأیید کرد؛ آزمایشات غربالگری سه ماه اول و حال من و نی نی همگی خوب هستن. دوره بحرانی هر دومون به خیر و خوشی و سلامتی سپری شدi و منم دیگه اعلام عمومی هام رو آغاز کردم.

خاله نرجس اولین نفری بود که متوجه شد. بعد خانواده خودم. بعد خانواده همسر و بعد دوستهام. دیروز هم طی مراسمی به مامان جون اعلام کردیم و ذوق رو تو چشمهاشون دیدیم و کیف کردیم (و حالا دیگه همه متوجه میشن و دیگه مهم نیست).

همه چیز رو به خدا و جد نی نی سپردم. و الآن هم پیش مادر بزرگش هست تا سالم و سلامت به دستمون برسوننش. انشاءالله.

این سه ماهه که خیلی دوران خوبی رو سپری کردم. خیلی خداروشاکرم. خیلی راحت بودم. من ِپر انرژی و ورجه وورجه کن، یک لحظه هم حالم بد نشد و اینکه انقدر باهام سازگاره و اذیتم نمیکنه باعث شده صد چندان دوستش داشته باشم.

تو سونوگرافی هم که دیدمش یه بچه آروم و بیشتر خواب آلود بود و به زور ِ امواج یه دستی واسه ما تکون میداد که دلمون خوش بشه اونم از دیدار ما خوشحاله. :)

همزمان با من، جاری و زن داداشم هم باردار هستند. زن داداش دوماه جلوتره. من بعدم. جاری سه هفته بعد از منه.  هی به هم اطلاعات میدیم تا ماههامون رو راحت تر سپری کنیم و این خیلـــــــــــــی ذوق داره واسه سه تاییمون.

بچه ها اگه به موقع به دنیا بیان به ترتیب اسفند، اردیبهشت و خرداد منتظرشون هستیم.

دقت که کردید، نی نی اردیبهشتی نی نی کی هست؟


http://cdn1.bipfa.net/i/attachments/1/1319280756356700_large.jpg


بله نی نی ما. :)



پی نوشت:

همین. خوشحالم و شاکر و چاکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر.

دارم بزرگ میشم؛ انتظار برام کار راحت تری شده.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۸
مریم صاد
به نام خدا
خیلی سال، خیلی سال طول کشید تا به امروز برسم و بتونم روضه بخونم. از وقتی که عقلم رسید منتظر این روز بودم تا بنویسم و گریه کنم.

***
شما تو این عکس چه می بینید؟



این آخرین عکس سونوگرافی هست که از فرزندم دارم. تو این عکس قرار بود خیلی چیزها روشن بشه. اینکه مشکلات جسمی داره یا نه. اونها رو نمی دونم به آزمایشاتش بستگی داره. ولی از این زاویه که عکس گرفتن خواستن مایع داخل گردن رو چک کنن و پره های بینی که تشکیل شده باشه. که سندروم دان نداشته باشه.
اما من که مامان این نی نی هستم، اولین چیزی که دیدم، زیر گلوش بود. همونجایی که مال همه نی نی ها بوش بوی بهشته. همونجایی که یکی از جذاب ترین قسمتهای دست زدنی نوزادان هست. همونجایی که وقتی شش ماهه باشه همش دو سه تا انگشت عرضشه. همونجایی که مال نوزاد ِ امروز، تیر سه شعبه خورد و نمی دونم و نمی خوام بدونم دیگه چی باقی موند......


پی نوشت:
خیلی خیلی خیلی خداروشکر می کنم. که امروز، امروز تصمیم گرفتم خبر داشتن یه موجود دوست داشتنی آروم رو تو دلم اعلام کنم. من وقتی چیزی می نویسم که نیاز به نوشتن داشته باشم. و این نیاز به نوشتن ِ امروز خیلی خیلی حال خوبی بهم می ده. به فال نیک می گیرم.
من احتمالاً اگر خدا لایقم بدونه:
دارم مادرِ سادات می شم

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۰:۲۱
مریم صاد

به نام خدا

چند روز پیش منزل یکی از دوستان مامان، مهمونی عصرونه دعوت بودیم.

من که فراری از مهمونی تو این حال و روز هستم، به شدت خودم رو برای این دورهمی آماده کردم.

مهمونها، همکارهای مامان و معلمهای سابق خودم بودن که یه روزی ازشون متنفر بودم و یا حسابی حساب می بردم.

ولی حالا انقدر بهم لطف و مهربونی دارن، دوست دارم اگر دعوتم کردن، تو مهمونیشون باشم. آدم دوست داره جایی باشه که دوستش دارن.

معلم فیزیکمون که همون موقع هم برخلاف اینکه فیزیکم خوب نبود، خیلی دوستش داشتم و همون موقع و حتی حالا، حسابی ازش حساب می برم، ازم پرسید:

" خــــــــــــــــــــب خانم، مشغولی؟ چی کار می کنی این روزها؟"

نمی دونم چرا هول شدم، و چیزی که انقدر ازش راضی هستم و بهش افتخار می کنم رو با حال خوبی نگفتم.

" خونه دار هستم و همسر داری می کنم"

و همه اونها به طور خیلی خیلی خیلی غیر واقعی تشویقم کردن و بهم تبریک گفتن.


http://images.clipartpanda.com/homemaker-clipart-k6804769.jpg




پی نوشت:

از خودم ناراحتم. چون با افتخار کارم رو اعلام نکردم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۵
مریم صاد

به نام خدا

حالم خوب نیست. حالم از دیدن اینهمه مرگ و میر "انسان" ها خوب نیست.

فرشته ها این روز رو می دیدن که به خدا گفتن: باز یه موجود خون ریز ؟؟؟

خدایا وقتش نشده، اون چیزهایی که در مورد انسان می دونستی که خوب بود و به خاطر اون چیزها آفریدی(شون-مون)، رو یکمی بهمون نشون بدی؟






۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۱:۴۳
مریم صاد

به نام خدا

درست زمانی که داشتم از بد خوابی دیوانه می شدم، از خواب می مردم و شرایط خواب مناسبم فراهم نمی شد، یهو امام رضا علیه السلام اومدن به خاطرم. فرمودن:

به خاطر من!

بعد قرار شد غر نزنم...


http://mojohealth.com.au/assets/upload/data/badnightsleep.jpg





پی نوشت:

سر شب گفته بودم، فقط به خاطر تو، ولی به خاطر اون دردی ازم دوا نشد. دوا چیز و کس دیگه ای بود.

البته بعد از نماز صبح تلافی ش رو در آوردم. حســـــابی.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۹
مریم صاد

به نام خدا

یه هفته مونده. دل تو دلم نیست.


http://7zeros.com/wp-content/uploads/2013/03/7-strikethrough.jpg




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۶:۱۱
مریم صاد
به نام خدا
یه سر زدم به بلاگفا دیدم ای داد بی داد دوباره کار خرابی کرده. دوباره درست شده و همچنان آرشیو سال 93 من نیست. سالی که ازدواج کردم. با اونهمه اتفاق خوب و خاطره نگاری ها برای به یاد موندن.....
تا جایی هم که بررسی کردم، از بلاگفا نمی شده به اینجا مهاجرت کرد. یا بلد نیستم یا هر چیزی. ولی خب چه کاریه اصلاً. می خوام چی کار؟!
فکر می کنم اینجا حیات بعد از مرگم رو دارم سپری می کنم. خیلی لازم نیست به گذشته ها سرک بکشم. هر چقدرم هم که دوست داشته باشم...
خلاصه. اینطور.


***

دیشبم با جان جانان رفتیم سینما. شاید جالب باشه که بگم، اولین سینمای دوتاییمون بود، تو این مدت یا فیلم خوبی نبود، یا نبود، یا وقت نمی شد با هم بریم.
سه ساعت روی صندلی میخکوب شدیم. نیم ساعت آخر واقعاً خسته شدیم ولی دلمون نمی اومد از پای فیلم بلند بشیم. البته تا دو ساعت بعد از فیلم هم تاوانش رو در منزل دادم و از درد به خودم پیچیدم. ولی می ارزید.
قبل از سفر عمره فروردین امسال، باید برای گرفتن گواهی نامه اطلاعات عمومی، یه سری دروس رو می خوندیم و امتحان می دادیم که شامل تاریخ اسلام و مکه و مدینه شناسی بود. اطلاعات اونها + اطلاعات دو تا موزۀ مکه و مدینه که فقط برای کاروان نخبه ها بود، و البته زیارت دوره مکه و مدینه. و یه خاطرات خیلی محو از دینی راهنمایی، باعث می شد با فیلم ارتباط بهتری برقرار کنیم.

مثلاً تو زیارت دوره، از محل نازل شدن ابابیل به اصحاب فیل عبور کردیم. جایی که فقط برای عبور هست نه ماندن. بعد از مکانی به اسم مزدلفه.
یا مکانی که طایفۀ حلیمۀ سعدیه در اونجا قرار داشتن و پیامبر سالهایی از عمرشون رو اونجا سپری کردند. اونجا یه سنگ رو که کاملاً شبیه مهر هست برای نماز برداشتم و جالبه که نگهش داشتم. اونجا تنها نی نی نوزاد کاروان رو داده بودن دستم و مامانش تأکید کرد به هیچ کی دیگه ندمش تا نماز بخونه و بیاد. دیشب تو فیلم با حلیمه همزاد پنداری کردم به خاطر اون چند دقیقه. :) (بچه ها می گفتن بچه بهت میاد. ایشالا سال دیگه با نی نی بیای.)

- باز لعن فرستادیم به خاطر نبودن اون خانه های تاریخ اسلام. و اجازه ندادن برای زیارت عبدالمطلب و عباس و خدیجه. همۀ کارهامون دورادور. همگی با تخیل و تصور...

- فقط ماجرای دریا و روستای لب دریا رو اصلاً نشنیده بودم.

- یه چیز جالبی هم که داشت، صداهای بازیگرها رو خیلی به نمایش رادیویی زندگی پیامبر، نزدیک در آورده بودن، که سالها پیش صبح جمعه باهاش بیدار می شدیم.

- و البته یه عالمه قربون صدقه جایی که امیر المومنین علی علیه السلام ، حضرت ابوطالب رو با اسم "پدر" صدا می زنند. وای می خواستم اونجا بمیرم. حضرت ابوطالب دوست داشتنی و عشق برانگیز ساخته و پرداخته شده بود. پدر ِ "پدر عشق آسمانی ما".

- مردم هر جا نجوای "محمد" می اومد تو دلشون صلوات می فرستادن. و خلاصه حال خیلی خوبی بود. خیلی.

- نور پردازیش و طراحی لباسشم خاص بود.

- یه جاهائی خیلی شبیه ملک سلیمان عزیز می شد. مثلاً نور آسمون وقت میلاد پیامبر، آدمو یاد نور ایلیا می انداخت. یا روستای کنار دریا حسش به ملک سلیمان خیلی نزدیک بود.


پی نوشت:
تو درس تصویر سازی داستان حضرت ابراهیم علیه السلام رو برداشته بودم. تصویرسازیم برای نوجوانان بود و برا همین یه عالمه رنگ توش استفاده کرده بودم. بچۀ صاحب خونه ام که نوجوان بود، کلی لذتشو برده بود. ولی استادم هی تأکید می کرد که از تونهایِ مختلف ِیک رنگ استفاده کنم. اون موقع حالیم نمی شد چی می گفت. دیشب که تو فیلم دیدم، دیدم نه، خوب می شد ها! جذاب هم بود.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۸
مریم صاد

به نام خدا

محمد رسول الله (صلوات الله علیه و آله)دیدنی ست.





۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۶
مریم صاد
به نام خدا
همسر برای رفتنم حرفی نداشت. خودش ایستگاهه و نمی شد بیاد، صبح قرار بود برای تشییع جنازه با مامان دوتایی بریم و برگشت با بابا برگردیم. اما پاشدم که صبحانه بخورم، مامان نشست از خاطراتش گفت و با هزار دلیل عقلی و نقلی و مذهبی اجازه نداد برم.
پای شبکه خبرم....





پی نوشت:
شرایط خوب نیست.
...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۰:۳۶
مریم صاد

به نام خدا



http://up.campin.ir/up/albom/Pictures/26/ht99_2.jpg


عیدتون مبارک

این عید رو از هر سال با شکوه تر بگیریم







پی نوشت:

تموم شد، همه امیـــــد ها نا امید شد

خدا ریشـــــــــــه ات رو بکنه  آل سعود

الهی طاعون بیفته به نسلت آل سعود

الهم العن آل سعود

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۵
مریم صاد

به نام خدا

امسال روز آتش نشان که تو زندگی ما خیلی خیر و برکت داشت. کلی اتفاقات خوب افتاد. دو سه تا جشن (به خاطر پخش در سیما اول مهر جشن برگزار شد، قبل از عید قربان)دعوت شدیم، همچنین نفر سوم مسابقه خوشنویسی سازمان شدم و از خود مدیر عامل لوح تقدیر و هدیه ام رو دریافت کردم.

یکمی دلگرم می شم وقتی از این کارها انجام می دم و نتیجه می گیرم. دو نفر دیگه شکسته نستعلیق و نستعلیق بودن. خب ملموس تره برای غیر هنری ها. یکیشون معاون فرمانده بود، یکی شون آتش نشان. معاون فرمانده هه که نفر اول شده بود اومد و به هر دو مون تبریک گفت. روابط عمومیش خوب بود.

جایزه بخش خوشنویسی به نسبت بخشهای دیگه بهتر بود. یکمی حس تخصصی بودن داشتم و حالا مزه جایزه ش زیر زبونم نشسته، به همسر می گم دنبال کن هر جا مسابقه بود شرکت کنم. باحاله. (یه مسابقه تو دانشگاه زمان دانشجویی داشت که هر چی اصرار کرد اعتماد به نفس نداشتم شرکت کنم. حالا وضع فرق کرده.)

هیچی دیگه، اتفاقات خوب هستند اما کاممون تلخه. سر شکن میشن دغ نکنیم...


http://www.parsilog.com/wp-content/plugins/wprobotf/images/e0e4c__poster-2.jpg



پی نوشت:

به نظر خودم کار خاصی نمی کنم، ولی وقتی از طرف همکارهای آتش نشان و رؤسای آتش نشانی مورد تقدیر قرار می گیریم به خاطر "همسر آتش نشان بودن" حس خوبیه. سختی هایی که هست راحت تر سپری می شه.

تازگی یه دوست همسر آتش نشان که یه دختر 3-4 ساله داره پیدا کردم. و چقدر از این دوستی ها لذت می برم.

همش دلم می خواست یه خونه سازمانی هایی بود که همگی همسر آتش نشان بودیم. مثل بچگی هام که همه همکارها همسایه بودن. همه همدرد بودن و هم شکل بودن.

تو جشن هم که همسرهای آتش نشانها رو می دیدم و از دغدغه هامون حرف می زدیم، از اون هم خوشم می اومد. حتی شیطونی کردن سر همسرامون هم حال دیگه ای داره اون جوری تو اون جو.

....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۳۲
مریم صاد
به نام خدا
قرار نبود خاطرات سفرم رو بنویسم. ولی این روزها دلم از ذهنم پیروی نمی کنه...

***

من زیادی دل گنده بودم. اصلاً انگار نه انگار. از آخرین درب ضلع جنوب غربی که می اومدیم داخل، اول همسر وارد مسجد النبی می شد و من از کوچه های بنی هاشم تنهایی می گذشتم تا بقیع می رفتم که از "باب علی علیه السلام" که خیلی اتفاقی پیداش کرده بودم وارد مسجد النبی بشم. مسیر، دوبرابر می شد از این طرف.
برای آزارهایی که شنیده بودم بر سر ایرانی ها میارن، ظاهرم لبنانی بود. چادر لبنانی و پوشیه. البته یکی از مأمورهای وهابی ماشین سوار تونسته بود روز اول تشخیصم بده. اونم به دو سه دلیل منطقی.
1- زنهای اونها هرگز تنهایی جایی نمی نشستن.
2- هرگز گریه نمی کردن.
3- هرگز سواد قرآن هم نداشتن که قرآن به دست باشن.
به خاطر این سه گزینه اون روز صبح وقت طلوع، من رو با اون پوشش که حتی دستکش مشکی هم دستم بود تشخیص داده بود و بالای سرم صدا زد آی خانم... و من تا دیدم جیم شدم.
روز اول خیلی می ترسیدم. ولی بعد پر رو شده بودم. روز آخر فهمیدم که فقط من اینطوری هستم. همسرم هم ازمن دل گنده تر. بچه ها هرگز بدون همسرها و دوستهاشون توی حیاط مسجد هم نمی گشتن.
اینها رو گفتم که بگم دهانم پوشیده بود و حاضر و آماده بود برای ذکرهای ممنوعه.

تو جلسۀ توجیهی قبل از اعزام، مدیر کاروان گفت دعاهای ممنوعه رو نه تو گوشی داشته باشید نه تو کیف نه تو چمدون. دعای ممنوعه دیگه چیه؟

زیارت عاشورا

تمام مسیر طولانیم تا باب علی رو که از کوچه های بنی هاشم می گذشتم و از بقیع و از منزل امام صادق، لعن کامل زیارت عاشورا رو ذکر می گفتم با بغض و کینه دو چندان.

***

یکی از طوافهای مستحبیم رو هم به لعن سپری کردم. و بعد سلام به ائمه. لعن زیارت عاشورا، و لعن بر حاکمان سعودی.



پی نوشت:
خدایا از چنگال این کثافات، در بیار این مکانهایی که دل راضی به نرفتن دوباره نیست. خدایا مگه می شه دیگه خونه ات رو نبینم. دیگه پیش مادر همسرم نباشم. دیگه تو شهری که جای جایش عطر و بوی اونها رو داره نباشم....
خدایا برسون آقا رو... برسون سرور رو. آزاد کن. رها کن این نقاط مقدس رو...
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۶
مریم صاد

به نام خدا

حالم خوش نیست. با این حالم دیگه صلاح نیست که گزارشها و خبرهای حج رو بشنوم.

فقط با خودم دارم کنار میام که وقتی اومدن، تو تشییع جنازه شون شرکت کنم و دلم رو خالی کنم.

حالم خوش نیست. خواب خوب ندارم. همش پریشانی. همش تشنج.

دلم خیلی سوخته. هی دارم مهربانی رو بهش یاد می دم:

اسم این حال مهربانی است.

اسم این درد مهربانی است.

مهربانی گاهی درد دارد.

گاهی چیزهای خوبی هستند که باید باشی. و باید برای بودنش تاوان بدهی. اما باشی.

یکی از آن چیزهای خوب مهربانی است. و تاوانش هم گاهی درد و غم است. گاهی.

مهربان باش. مهم است. حیاتی است.


http://athleticlab.com/wp-content/uploads/2014/03/heart_rate_monitor.jpg



پی نوشت:

یک بار دیگه حلیم پختم. حلیم. چه اسم مرتبتی.

از سری قبل خیلی بهتر شد. کلی ساعت بالای سرش ایستادم و هم زدم. حلیم چه اسم خوبیه براش. مهربانی داره تو خودش. ارمغانش مهربانیه. تقسیمش کردم بین اعضای خانه. نرجس گفت اگه روش پسته نداشت متوجه نمی شدم کار خودته.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۰:۳۵
مریم صاد

به نام خدا

آفرین به رسانه ملی به خاطر پخش فیلم "از کرخه تا راین" به سه مناسبت. 

1. هفته دفاع مقدس

2. درگذشت بانو هما روستا

3. نمایش مظلومیت ایران، در برابر ظلم جهان، در دفاع مقدس و هنوز. ظلم بیش از هر چیز دیگر...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۵
مریم صاد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۵:۰۳
مریم صاد
به نام خدا
کی حج امسال تموم می شه؟
فکر کردن به حاجی ها حالم رو خراب می کنه.
حاجی هایی که زنده هستند، معلوم نیست زنده برسند با این اوضاع.
انگار آستین بالا زدن تا کسی به خونه و زندگی و شهر و دیارش نرسه.
خدایا فردا نوبت کیه؟ کی می رسه به شهرش و خونه اش؟
دلم به حال حاجی دارها هم می سوزه. کسایی که چشم انتظارن.
یاد خودم می افتم در 12 سالگی که مادر و پدرم نبودن. و حالها و فکرهامون. پروازشون تأخیر داشت هزار فکر و خیال کردیم و تا نرسیدن و بغلشون نکردیم آروم نگرفتیم.
بیچاره حاجی دارهایی که با جنازۀ حاجی شون قراره مواجه بشن. کلی برنامه ریزی کرده بودن تا ولیمۀ حاجی شون رو بدن. چقدر هماهنگی و کار. حالا...
کی حج امسال تموم می شه خدا؟
صحیح و سالم به شهر و دیارشون برسون.

این حال من هست که یه حاجی آشنا هم ندارم...
خدایا...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۵
مریم صاد

به نام خدا


آخه چه وضعشه؟

خدا من چه حجی شده امسال.......................................................



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۵:۲۱
مریم صاد
به نام خدا
از زیارت دوره مکه که برگشتیم شب شده بود. یه راست رفتیم غذاخوری. کنار مامان محمد خوشگل نشسته بودم که خیلی بهم ابراز علاقه می کرد.
تو منا، معاون کاروانمون از روز عید قربان گفت و وظیفۀ هر کشور در مراسم قربانی و خاطرات قربانی. حالا مامان محمد داشت برام از حال حاجی ها تو چادرها می گفت. می گفت و اشک می ریخت. می گفت و می لرزید و مو هم به تن من راست کرده بود.
اون شب شام نخورد. منم انقدر هیجان زده شده بودم نفهمیدم چی خوردم. و هنوز که هنوزه لحن صداش و حالش حالم رو یه جوری می کنه.



پی نوشت:
امروز که از کنار گوله به گوله گوسفندهای آمادۀ ذبح می گذشتم، حس می کردم دلم نمیاد یه گوسفند خوشگل رو ذبح کنم.

http://cliparts.co/cliparts/Aib/jGn/AibjGnBBT.jpg

اما می بینم هابیل یه گوسفند خوشگل تپل اساسی برای خدا ذبح می کنه و قابیل گندمهای بیخودیش رو خرج خدا می کنه. از خوبها باید بگذری برای خدا...
بعد فکرم می ره سراغ آدمهای لوس این دوره زمونه. که گوشت نمی خورن چون دل رحم ن. از خدا دل رحم ترن که یکی از چهار عید اصلی مسلمانها رو عید قربان قرار داده.
عیدتون مبارک.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۳:۴۳
مریم صاد