آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

به نام خدا

تیتر خبر این بود:

" زائران بین الله الحرام، عصر امروز عازم صحرای عرفات می شوند..."

با شنیدن این خبر رفتم به فروردین امسال. و اضطراب قبل از اعمال و هیجانش و ترسش تمام وجودم رو فرا گرفت. و شیرینی بعد از اعمال کامم رو شیرین کرد.

امروز، از صبح تو فکر پوشیدن لباس سفید بودم. دلم می خواست تو فضای عرفه باشم، مثل عرفاتی ها باشم. و حالا می فهمم بابا که لباس سفید خالی ندارن چرا هر روز عرفه بهم می گفتن:

"روشن ترین لباسم رو اتو کن"


***

عصر وقتی دعای عرفه از عرفات رو دنبال می کردم، و چهره آدمهای تصویر رو می دیدم دلم می لرزید.

اونها تا نیان، تا چند وقت نگذره، نخواهند فهمید کجا بودن. و تا نیان و چند وقت نگذره اینطوری دلشون نمی لرزه. این رو من می گم، که عمره گزار بودم، و فقط دعایی در مقابل "جبل الرحمة" خوندم و با اتوبوس یه توقف چند ثانیه ای تو منا داشتم و می دیدم چقدر چقدر چقدر تا چشم کار می کنه چادر هست. و به این فکر می کردم که داخل هر چادر 13-14 نفر آدم، و وقتی اینها رو در هم ضرب کنی می شه خیلی. خیـــــــــــــــــــــــــــلی، خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی. و در عین حال، این تعداد آدم مگه چند درصد مردم کره زمین رو تشکیل می دن؟

بعد به این فکر می کنم که اینهمه آدم با اون رعایتهای خاص مُحرِم بودن و اون لباسهای یکدست و شکلهای متحد، چه دلبری ای در برابر خدا می کنن. و فکر به اینها و چیزهای دیگه باعث می شه اشک از پشت قلبم که حسابی داغ شده به روی گونه هام جاری بشه و بند نیاد و حس کنم چقدر چقدر عاشق خالقمم. چقدر عاشق مسلمان بودنمم، چقدر خیلی چیزهای دیگه که گفتنی نیست.


http://media.jamnews.ir/dini/7(4).jpg



پی نوشت:

1- کسی اگر نرفته باشه، عاشق نشده باشه، ذوب نشده باشه، خیلی چیزها می تونه بگه. حرفهای مفت از عاشق نشدنه. درمانش عشقه. الهی که عاشق بشن حرف مفت زنندگان روزگار...

2- گفته بودم که تو زندگیم هر چی دارم از امام رضا علیه السلام گرفتم! یه سالی تو چنین روزی کربلای مفصلم رو هم از امام رضا علیه السلام نازنینم گرفتم.

3- ما آخرین کاروان عمره 94 بودیم. بهمون می گفتن:

"بفهمید کجایید و کی هستید. تو شهرتون کلی کاروان کنسل شده ولی شما اومدید و حالا اینجائید".

فکر می کردیم می فهمیم کجائیم. نمی فهمیدیم............

4- امام رضا....

5- کربلا...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۶:۵۱
مریم صاد

به نام خدا

همسر از امتحان برگشت. راضی بود. سر مصاحبه شانسی که آورده بود تمام اساتید، اساتیدی بودن که هم باهاشون کلاس داشت، هم آشنایی، و اساتید هم از همسر رضایت داشتند و کلی دل به دلش دادن و استرسش رو هم حل و فصل کرده بودن.

و به این شکل، یه فرم دیگه از زندگی مون آغاز شد.

شکلی که توش راه طولانی ای برای رسیدن به خونه خودمون یا والدینمون، یا محل کار وجود نداره. و تا یه مدتی کتابهای دانشگاهی و درسی توش سوپراستار نیستن. و لازم نیست تمام کارهای خونه رو روی دور تند انجام بدم و وقت نداشته باشم برای کارهای جزئی شخصی. و حالا می تونم با خیال راحت برم یــــــــــک کیلو گوجه فرنگی بخرم و نترسم که اگر خونه بر نگشتم چی می شه.

خلاصه این شکل جدید زندگی ماست + چیزهای دیگه که هنوز جدیدی ِخاص و رنگ و بوی ِخاصی به زندگیمون نداده.

و اما، موکت، یه موکت ساده، که حالا تو تهران انگار کیمیا شده، یه عالمه رنگ زندگی به خونه مون داد. (خونه خودمون سرامیک بود و اینجا کفِش موکته و با فرشها همخونی نداشتن، با بیچارگی موکت مورد نظرمون رو پیدا کردیم)

از صبح زود (به لطف تغییر ساعت 30 شهریور) پاشدم و تمام کارهایی که نداشتنِ موکت مانع می شد تا خونه رو خونه کنم، انجام دادم و حالا که هنوز صبح زوده یه عالمه خوشحالم.


http://www.disneymike.com/photoblog/happy_girl.jpg


پی نوشت:

1- بدون اجبار، صبح زود بیدار شدن رو خیلی دوست دارم. کلی به کارهام می رسم و روزم برکت پیدا می کنه و کلی وقت هم زیاد میارم.

2- دارم با مفهوم "صبر" در پیش برد مسائل، راحت برخورد می کنم. چند روز طول کشید این خونه ترکونی؟؟؟

ولی حالا خوبم و راضی. نه اعصابی خرد شد، نه تنی خسته.

بد نبود.



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۵۳
مریم صاد

به نام خدا

اسباب کشی بلاخره انجام شد.

خرده ریز کاری ها مونده که کار همسر هست و به برگشت موفقیت آمیزش از امتحان بستگی داره.

الآن سر جلسه امتحانه و تو خونه مون همه در حال دعائیم.

خیلی زحمت کشیده و خون دل خورده. آدم باهوشی هم هست. فقط اگر استرسش کار رو خراب نکنه، می تونه خیلی موفق باشه.

فردا هم روز مصاحبه هست و مرحله نهایی کشیدن جونش. خان آخر. غول بزرگه.

سعی می کنم استرس نداشته باشم و فقط طبق طبق انرژی مثبت و دعا به سمتش بفرستم.

حالم هم خوبه. خداروشکر.

این خونه هنوز نتونسته تو دلم جا باز کنه. همش خونه مامان اینهام. شاید همسر که با فراق بال تو خونه بیاد، وضعیت فرق کنه.

فعلاً همه چیز نسبی است. So So.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۳
مریم صاد

به نام خدا

همسر من، خیلی خیلی شبیه آقای فیلم Up هست. نه از لحاظ سنی و ظاهری، از لحاظ سنگین و عاقله مرد بودن. و من هم از لحاظ شر و شور شبیه خانم فیلم Up هستم.

همسر شاید یه جاهایی که دوست دارم، احساساتی نشه و مثل مردهای رومانتیک حرکات رومانتیک از خودش نشون نده، اما برای من ِدم دمی مزاج ِاردیبهشتی که مثل هوای بهار هر دقیقه یه جوریم، خیلی خوبه. احساساتی نبودنش آرامش زندگی رو به دنبال داره. عاقله. عاقل بودن مرد بیشتر از احساساتی بودنش تو زندگی واجبه. این رو به تمام دوستهام که در مرحله ازدواج هستن می گم.

خدایا من هم کمی عقل پلیز...


http://mag-cosmo-prod-s3.s3.amazonaws.com/legacy/images/faq/up01.png


الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله



پی نوشت:

از وضع موجود راضی نیستم. نیاز به غار تنهایی دارم.

بدون هیچ برداشتی خوانده شود.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۱
مریم صاد

به نام خدا

به نظرم "روز" زودتر از هفته و "هفته" زودتر از ماه می گذره. چقدر پوروفوسورم من!


http://palliative-sw.org/wp-content/uploads/Calendar.jpeg




پی نوشت:
هنوز اسباب کشی نکردم.
همه چیز جعبه شده و تو خونه خودمون منتظره تا اینهایی که جای ما تو خونه مامان هستن، خالی کنن و برن.
هیچ چیزیم دم دست نیست و هیچ کاری نمی تونم انجام بدم.
همه چیز دست به دست هم می ده و گاهی از این جابه جایی پشیمون و ناراحت و عصبانی و دلگیر و ... می شم.
برای من و همسر که خونه ترکونی و تکونیمون دو روز طول کشید واقعاً این آشوب، عذاب آوره.
با این حال، همسر خیلی صبور تر از منه و برای رهایی از همه چیز می ره کتابخونه.
کمتر از یک هفته تا مهمترین و سخت ترین امتحان طول تحصیلش باقی مونده.



یه پی نوشت دو سه متر بزرگتر از متن اصلی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۱۲
مریم صاد

به نام خدا

وای که چقدر این دختر خلاقه.

شاید اولین نفری بود که علاوه بر محتوا و بازی خوبش، خلاقیت رو هم در اجراش داشت.

بیست بود بیست.


http://s3.picofile.com/file/8210297876/www_Campec_Ir_Khandevaneh_75.JPG



پی نوشت:

مسابقۀ خندانندۀ برتر. شقایق دهقان.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۱
مریم صاد

به نام خدا

همه چیز خیلی سریع در یک روز اتفاق افتاد.... هیچ یادم نمی ره، روزهام رو، کارهام رو، وقتی قرار بود ساکن بشیم، جز آب و برق و به تازگی گاز چیز دیگه ای نداشتیم. آسانسور، گل و گیاه و سرسبزی، در اتوماتیک، اف اف، آسفالت، مراکز خرید. تو وضعی غیر قابل مقایسه با وضعیت الآنش لونه مون رو چیدیم. با تمام سختی هایی که وجود داشت، با این حال رفته بودیم :


http://www.laebonrentalcommunities.com/wp-content/uploads/2014/11/moving.jpg


و حالا به هر کس بگیم که برای اومدن به تهران و در کنار خانواده هامون بودن، و جدا شدن از اون فضا و اون خونه چقدر ناراحت بودیم و چقدر گریه کردیم، باور نخواهند کرد.


http://alicegao.com/LingeredUpon/moving.jpg





پی نوشت:

هنوز روی دیوارها، رد قابهامون هم نیفتاده بود...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۱
مریم صاد

به نام خدا

عصر همسر گفت بریم پیاده روی. حال و حوصله نداشتم و از ظهر ظرفها هم مونده بود و پیش خودم گفتم یعنی بازم بمونه؟ یهو یه صدای شکستن از اتاق کار اومد و رفتم دیدم بهترین گلدونش رو شکونده و مشغول جمع آوریشه. به نظرم اومد کنسل شده، رفتم و ظرفها رو شستم. اومد تو آشپزخونه و دیدم کلی پکر تر شده، زود حاضر شدم و خدا به ذهنم انداخت که در تراس رو ببندم. و رفتیم.


پیاده روی مون طول کشید و اذان شد. نزدیک مسجد بودیم و تصمیم گرفتیم خودمون رو به جماعت برسونیم و خوب هم رسیدیم.

رکعت آخر رو که سلام دادم سرم رو آوردم بالا دیدم جلوی چشمم سفیده. فکر کردم چشمم بخار گرفته، پلک زدم و به دور و بر نگاه کردم دیدم ملت دارن بدو بدو درو می بندن. طوفان شده. وای خدای من، تا خونه کلی راه پیاده بود. چطور می رفتیم.

رفتم دم در و گفتم بمونیم تا طوفان بگذره، گفت نه بابا زود بریم.

تا اواسط راه چشم بسته رفتیم. آقای آتش نشان هم هی منو تو خیابون تاب می داد از این ور به اون ور. شاکی شدم. گفت :

"من آتش نشانم. می دونم چیا تو طوفان می ریزه سر مردم، از زیر اونها ردت نمی کنم. "


از این طرف باد هم مارو هی به وسط خیابون می کشوند و ماشینها که با سرعت رد می شدن به سمت پیاده رو. وضعی بود. چشمهام داشت آتیش می گرفت. دهنم مزه خاک می داد و مدام عطسه می کردم.

تا اواسط راه خوب بود، یهو برق رفت و همزمان طوفان سنگین تر شد. داشتم غالب تهی می کردم. تا به کوچه رسیدیم صد بار مُردم و زنده شدم. هم نفس نداشتم هم ترسیده بودم.

در ِپارکینگ بین باز و بسته گیر کرده بود. دوتا از همسایه ها می خواستن با ماشین برن بیرون و مونده بودن چیکار کنن. تا به طبقۀ دوم برسیم و در رو باز کنیم دلم تند و تند می زد. وارد خونه که شدیم فقط خداروشکر می کردم.

چشمهامون رو از قطرۀ اشک مصنوعی پر کردیم و گِل بود که از گوشه چشممون روان می شد.

از بیرون صدای آژیر آمبولانس می اومد.

سه ساعت برق نداشتیم و در کنارش آب هم.


http://cdn.asriran.com/files/fa/news/1394/6/9/496215_866.jpg


این 4 یا 5 ومین طوفان این محدوده بود و اولین بار بود که بیرون از خونه بودیم.

نیم ساعت بعد، طوفان به شرق تهران می رسید، زنگ زدیم و همه خانواده هامون رو مطلع کردیم. خبرگزاری هواشناسی رو باید بدن دست ما.



پی نوشت:

چه خدا دوستمون داشت. هم سالم رسیدیم، هم سه ساعت معطل آب برای شستن ظرفها نشدیم، همه خونه مون با خاک یکسان نشد. همۀ این خیرها در یک شر بود. تو شکستن بهترین گلدون همسر.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۵۲
مریم صاد
به نام خدا

چرا باید پشت یه فیلمی با این عنوان، با این هدف، با این خصوصیات انقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر حاشیه وجود داشته باشه؟

د آخه ما تو مملکت خودمون چند چندیم؟؟؟؟
آخه یه سری چیزها به چه قیمت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۲۳
مریم صاد

به نام خدا

یه میلاد امام رضای (علیه السلام) دیگه.

با یه عالمه اتفاقات خوب.


http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1394/06/04/13940604013125323_PhotoL.jpg


و سالگرد عقدمون تو حرم آقا.

یعنی انقدر مبارک اندر مبارک اندر مبارک که آدم نمی دونه چی بگه.


http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1394/06/04/13940604013125869_PhotoL.jpg


خیلی حال و هوام خاصه. کاملاً حال زیارت دارم. با یه عالمه فاصله. چقدر دوستت دارم امام رضا(علیه السلام). وقتی هنوز هیچی بهم نداده بودی دوستت داشتم و حالا دیگه دارم از دوست داشتن به دیوانگی می رسم.


http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1394/06/04/1394060401313345_PhotoL.jpg


وای که چقدر امروز مبارکه.



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۳۵
مریم صاد

به نام خدا

وای که چقدر خوب سپری شد.

دیروز تولد همسر بود. قصد داشتم دوباره سورپرایزش کنم. تا حالا دوبار موفق عمل کرده بودم و می خواستم دو به سه تبدیل بشه.


روز تولدش، روز تعطیلیمون بود. یعنی به طور مداوم خونه بود. نمی شد هیچ کار مخفیانه ای انجام داد. نمی خواستم از فامیل طبقۀ پایین کمک بگیرم. می خواستم خودکفا کار کنم. خیلی هم اعصابم خرد بود که حالا چی می شه و چه کنم. اصلاً دوست ندارم واضح و غلمبه تبریک تولد بگم و در جریان باشه و جشن بگیرم. یواشکی کِیفش خیلی بیشتره.

تو یک ماه گذشته هدیه هاش رو گرفته بودم. و طبق معمول هدایای من شامل وسایلی هست که لازم داره و برای خودش نمی خره.

یه شعر هم از خاقانی پیدا کردم و براش نوشتم:

مهدی و مهتدی تویی

رحـمــت ایــزدی تویی



از آسمون یه همایش جور شد و از ایستگاهشون ایشون رو فرستادن. صبح روز تولدش. و انقدر قربون و صدقه خدا رفتم که نگو.

از لحظه ای که رفت مشغول شدم. غذای مورد علاقه اش که زرشک پلو و مرغ هست رو پختم با سوپ و مخلفات. سرویس جدیدی هم که برام خریده رو روی میز چیدم و کار غذاها که تموم شد در به در دنبال قنادی و کیک گشتم و بلاخره یه چیز خوب پیدا کردم و اومدم خونه و زنگ زدم دیدم تو راهه. باید می رفتم دنبالش.

رفتم دنبالش و انقدر از همایشه بد گفت که نگو. که وقتم تلف شد و .... منم توی دلم هی می خندیدم.

وارد خونه که شدیم میز نهار کلی ذوق زده اش کرد. بشقابهای جدید و زرشک روی گاز رو که دید داشت از خوشحالی قالب تهی می کرد.

نهار رو کشیدم و با کیک رفتم سمتش. باورش نمی شد که یادم بوده. خیلی ذوق زده شد. بعد از نهار کلی سر حال اومد. و عصر هم کیک برون و کادو باز کنون داشتیم.

اولین تولد دو نفری؟!

روز خیلی خیلی خیلی خوبی بود به لطف خدا و امام رضای نازنینم.


شب هم زیارت کردیم:



سالی که برای مأموریت 10 روز مشهد بودم، صبحهام رو با زیارت آغاز می کردم، یکی از روزها که خدّام داشتن بالای سرم گردگیری می کردن، یه تیکه کاشی افتاد وسط جانمازم و من در حال سلام  دادن بودم. نگهش داشتم برای خونه بخت. اون قاب رو هم وقتی مجرد بودم برای همسر آینده ام خریده بودم. شاید 4 سال قبل از ازدواج. یکی از نژاد موسی بن جعفر، از الطاف امام رضای عزیزم، لایق تحویل اون قاب شد. و این یک قفسه در خونۀ ما محل زیارتی هست و تقرب به بارگاه علی بن موسی الرضا (علیه السلام)


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۳
مریم صاد

به نام خدا

با اینکه غربت مزار "شهید گمنام" خیلی زیاده، ولی حس بعد از تعیین هویتشون خیلی عجیبتره.

بهمن پارسال با این واقعه، ملموس رو برو شدم. یکی از همکلاسی ها که سالها چشم به راه بودن، بلاخره بعد از سه سال که از دفن شهیدشون به عنوان شهید گمنام، گذشته بود، خبر تعیین هویت شهیدشون رو بهشون دادن و بعد از یک سوگواری اساسی، آرامش به زندگیشون حاکم شد. و برام جالبه با اینکه این خبر یک جور قطع امید هست، این آرامشه از کجا ناشی می شه؟!

چند روز پیش هم همسر برای استقرار رفت به محل دفن یک شهید گمنام دیگه که جواب DNA شون اومده. همسر ِخیلی احساساتی ای ندارم، اما پشت تلفن که برام تعریف می کرد، حسش جور خاصی بود. و فیلمهایی که گرفته، بی نهایت حال آدم رو متحول می کنه...




پی نوشت:

خدایا، به این حس و حالی که وجود داره و دل می لرزونه قسم ت می دم، از این وقایع آخر الزمانی نجاتمون بده و عاقبت به خیرمون کن.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۴۲
مریم صاد

به نام خدا

یعنی به طور واقعی و به معنی واقعی کلمه دچار بی خلاقیتی شدم. واقعاً ذهنم به هیچ جا راه نمی ده. کاش ایده خوب به ذهنم برسه و بشه که خوب برگزارش کنم.


http://t3.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcST4FUAG7ag9KtIVG0vK8PbNpkSzkPrWMwuerU3Wx-SkaY8DD_VAA


به کل خنگ شدم.


پی نوشت:
چی از این بهتر؟
سه شنبه 8 صبح به یه سمینار دعوت شده. بی نهایت امیدواریم به این سمینار.
و البته برای من عالی می شه چون یه عالمه وقت دارم تا کارهام رو سروسامون بدم. :)
قربونت برم خدا.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۴۰
مریم صاد
به نام خدا
شاید این اتفاق همیشه می افتاد، اما دو سه روزه که براش تعریف پیدا کردم و توجهم رو به خودش جلب کرده. اینکه:
" روی پیشونیم چیز خاصی نوشته؟"

- اون روز روی پل صدر که خیلی ترو تمیز داشتم از لاین خودم می رفتم، ماشینهای خیلی زرنگ از لاین اضطرار می کشیدن و می رفتن جلو. تا اینکه رسیدیم به ورودی تونل. یه ماشین گنده با راننده جوون داخلش بود. از لاین سرعت اومده بود و تمام تلاشش رو می کرد بیاد جلوی من. سپر به سپر ماشین جلویی رفتم. وایساد نگام کرد. نگاهش کردم. راه گرفت و از پشتم زد و از مسیر دور تر، اون ور اتوبان صدر رفت. گفتم آها. اینه.


- جمعه صبح که همسر ناخوش بود، رفتم نون بخرم. دو نفر جلوتر بودن. یه اقا با یه عالمه وسایل اومد پشت سرم. بعد وسایلش رو گذاشت زمین، و اومد از روبرو قشنگ تو چشمهام که از پشت عینک آفتابی هم معلومبود، زل زد. تو دلم گفتم یعنی اینم دیده اون چیزی که بقیه می بینن رو؟ منم زل زدم بهش. و جاش رو عوض کرد و رفت داخل صف یکی ای و اونجا هم بدون نوبت یه نون گرفت و رفت.


- صبح رفتیم فروشگاه، هنوز صندوقها فعال نشده بودن. با چرخ خریدمون وایساده بودیم معطل. یه خانم اومد پرسید صندوقها باز نشده؟ گفتم نه منتظریم. همسر رفت یه چیز دیگه برداره. خانمه هم اومد دو سه تا جنسی که داشت رو گذاشت رو میز صندوق دار و باز رفت چیزهای دیگه بیاره. هاج و واج موندم. همسرش کمی دورتر ایستاده بود. آقای صندوقدار به من گفت بارهاتون رو بچیدین. وسایل خانمه رو برداشتم گذاشتم کنار و مال خودمون رو چیدم. مرده با حرکتهای تند عصبی وسایلشون رو برداشت. صندوقدار پرسید اشتراک دارید؟ گفتم آره ولی دست همسرمه(مسئله مهمی نبود که قبل از فاکتور زدن وجودش لازمش باشه). مرده غرغر کنان به زن می گفت نیومدی و این خانم وسایلش رو چید. چشمهام از تعجب باز مونده بود. نوبتم بود خب. اول من پای صندوق ایستاده بودم بعد اون اومد. خانمه اومد وسایلش رو گذاشت و از صندوقدار عذرخواهی کرد و گفت چون مال من کمه می شه اول مال منو بزنید. با لبخند گفتم اما از من باید اجازه بگیرید. فقط فحش ندادن و کتک نزدن. ماجرایی راه انداختن بیا و ببین.


http://www.humanrightslogo.net/sites/default/files/HRLogoTextCMYK_0.jpg

***

از این نمونه ها زیاد هست. خیلی هاش رو می گذرم. خیلی هاش رو وقتی از این پر رو بازیها ببینم نه. ولی آخه چرا باید اینطوری باشه؟؟؟؟ حق و حقوق، اخلاق. نمی دونم والا...



پی نوشت:
من وقتی از کسی بدم بیاد یا ناراحت باشم، بهش نگاه نمی کنم. وقتهایی هم که با کسی قهر باشم، حرف می زنم اما نگاهش نمی کنم.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۶
مریم صاد
به نام خدا
تو اون وبلاگ نوشته بودم که صبحها تو اون سرمای سوزان، چطور نیروهای خدماتی رو می بینیم که در حال رفع و رجوع بی مسئولیتی یک کامیون هستن. که شن و ماسه و زباله های ساختمانیش رو داخل اتوبان رها کرده و رفته.

یکی از سحرهای هفتۀ پیش که از خونه می اومدیم، دیدیم کامیونها کار جدید یاد گرفتن و به جای کپه کردن زباله های ساختمانیشون، قسمت بار رو کمی بالا می گیرن و تا جایی که بارشون تخلیه بشه تو کل اتوبان حرکت می کنن و گندکاریهاشون رو می ریزن. همون روز صبح برای خودمون هم داشت موقعیت تصادف پیش می اومد که با 110 تماس گرفتیم و اطلاع رسانی کردیم. صبح هم خبر رسید بعد از تماس ما بلافاصله نیروهای خدماتی اعزام شدن و اتوبان که تا ساعتی بعد مملو از ماشین می شد رو ترو تمیز کردن.

امروز صبح. صبح جمعه. ماشین دستم بود و باید همسر رو از ایستگاه می آوردم. ساعتی که باید حرکت می کردم زنگ زد که نیا داریم می ریم عملیات.

یک ساعت بعد که رفتم، تا سوار شد تعریف کرد.
که یک کامیون مثل همون کامیون بی مسئولیت بی دین بی همه چیز اون کار رو انجام داده.


بعد دو تا ماشین تصادف می کنن و می رن تو گارد ریل و سرنشینها داخلش محبوس می شن. از لاین مقابل کامیون دیگه ای توقف می کنه و رانندۀ کامیون برای کمک به آسیب دیده ها به صحنۀ تصادف وارد می شه و مشغول به کار بوده که از پشت یک ماشین دیگه بهش می زنه و .... تمام....

کباب شدم.

معمولاً از حادثه ها برام تعریف نمی کنه. اما این خیلی اعصابش رو خرد کرده بود. تا همین حالا حالت تهوع دارم. از تصور به رانندۀ سوم که خانم بود تو اون جاده... به اون راننده که باعث مرگش در اصل هم صنفیش بوده. به کامیونی که .............................................................

اینم یک نوع دیگه از صبح جمعه است که شروع کردیم. بر خلاف صبح جمعه های رومانتیکی که در مجردی خیال می کردم در انتظارمه...



پی نوشت:
خدا بیامرزه و خدا نیامرزه...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۷
مریم صاد

به نام خدا

چند وقتی بود موهام ریزش شدید پیدا کرده بود، هر چی که به ذهنم می رسید و تا به حال برای رفعش جواب داده بود رو امتحان کردم و خوب نشد. کلافه و افسرده شده بودم. خیلی.

رفتم و به آرایشگرم گفتم تا هرچقدر که دلت می خواد کوتاه کن، گفت نه، دختر بدی نباش من فقط این چندتا مدل رو برات کوتاه می کنم. که مدلهای خیلی کوتاهی نبود به نسبت اونچه من تو فکرم داشتم.


http://images.clipartpanda.com/black-hair-clipart-beauty-salon-clip-artsalon-20clipart-clipart-panda-free-clipart-images-greatmodelzone-evcfwerg.jpg


کوتاه کرد و لپهام طبق معمول گذشته زد بیرون. صورت کشیدۀ من با موهای کوتاه تپل تر به نظر می رسه. باب میل مادر و مادرشوهر.

فردا همسر از شیفت بیاد و ببینیم شکه می شه یا نه، بیچاره خیلی موهای بلند دوست داشت... ولی چاره ای نداشتم دیگه. روانم در عذاب بود.



پی نوشت:

علاوه بر داروهایی که خوردم کلی آزمایش دادم و همه چیزم نورمال بود و هنوز که به نتیجه ای نرسیدم. یه آزمایش دیگه مونده. :(

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۲
مریم صاد
به نام خدا
هفتۀ پیش شنبه، با خانمهای خانوادۀ همسر رفتیم دهکده آبی پارس.
حس و حالها و استرسهای الکی رو تجربه کردم که ازشون لذت نبردم و فهمیدم مثل گذشته از هیجان، شاد نمی شم.
بیشتر سرسره ها رو تجربه کردم و حالم بعد از اومدن پایین این بود:
"چه لووووسسس"
تنها چیزی که دو بار ازش استفاده کردم، "سقوط آزاد" بود که بار اول حس خوبی بود ولی بار دوم تا همین حالا بعد از یک هفته با یاد خاطره اش تو دلم می لرزه و به خودم میگم آخه که چی؟ چرا این کار مسخره رو انجام دادم؟

"یه استرس شدید وقتی در رو روت می بندن. یه استرس شدید تر وقتی با انگشت برات شماره ها رو نشون می دن و صدای وحشتناک و گیوتینی باز شدن در ِ زیر پات و فریاد آآآآآآآآآ و تو ظلمات مطلق بین زمین و هوا معقل بودن و بعد کوبیده شدن به سرسره  و حس سراشیبی قبر و پیچ و پیچ و پیچ و کوبیده شدنت به در و دیوار سرسره و بعد نور و آب و پایان."

واقعاً چرا؟؟؟


http://www.myindustry.ir/images/stories/pics/pars-village-ads-2.jpg


آمااااا، اما از استخر موج و رودخانه آرامشش بی نهایت لذت بردم. سری های بعد اگر پولم زیاد کرد و رفتم فقط همین دو جا می مونم و به سمت اسباب بازی هاش نمی رم. مگه دیوانه باشم...


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۳۹
مریم صاد

به نام خدا

یه روزی وقتی هنوز وارد وادی هنر نشده بودم، فکر می کردم باید برم موسیقی یاد بگیرم، تا برای همۀ حالهام یه "زبان بیانی" داشته باشم. بعد با یه نفر که سه تار می زد آشنا شدم، که تا مدتها داشت ملودی هایی که کتابهاش می گفتن رو، می نواخت. حس کردم، نه، این راهی که من دوست دارم برم، نیست.

شاید همون موقعها بود که به نوشتن توی جهان مجازی دست بردم. قبلش دفتر خاطرات داشتم. و بعد تر هم گرافیک و بعد کار و در نهایت آشنایی با خط سفیر. چیزی که اوایل فکر نمی کردم بخوام ادامه بدم و حالا می بینم یه وقتهایی تنها چیزیه که می تونه آرومم کنه. یه وجهم بدون خط انگار می لنگه. و از اون طرف بدون شنا یا آشپزی یا هر چیز دیگه که بی نهایت دوست می دارم.

حالا وقتی غم دارم، یا عاشقم، یا دلگیر، یا ناراحت، یا مصیبت زده، بلافاصله شعری، حرفی، کلامی از نهادم یا دنیای خارج بهم می رسه و با ترکیب کردن حروف با هم، انرژی هام نمود پیدا می کنه. کاری که سالها پیش تو موسیقی دنبالش می گشتم.




پی نوشت:

خوشحالم از این آشنایی. خوشحالم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۵
مریم صاد
به نام خدا
اینم تلاش این چند روزه ام برای شرکت در مسابقۀ ادارۀ همسر. اولین تجربۀ این چنینیم بعد از ورکشاپ 22 بهمن. آیۀ حیات:





مَن اَحیاهَا فَکأَنَّما اَحیاءُ الناسِ جَمیعا


هرکس انسانی را ازمرگ رهایی بخشد، چنان است که گویی همه مردم را زنده کرده است.

(سورۀ مائده آیۀ 32)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۹
مریم صاد

به نام خدا

نه "تعبیر وارونۀ یک رویا" می بینم، نه "تنهایی لیلا" ولی موسیقی هر دوشون رو می شنوم.

تیتراژ تعبیر... منو عمیقاً یاد خاطرات غم انگیز نوجوونی می اندازه. خاطرات خاکستری و مزخرف. ولی هر چه می کردم متوجه نمی شدم چرا؟

یه آن به ذهنم رسید که چقدر شبیه موسیقی Anastasia هست که اون موقعها، و حالا، از حفظش بودم.


http://s1.eramdownload.com/Animations/j2/Anastasia/%20(2).jpg



پی نوشت:

نوجوونی. نوجوونی. چقدر می شد اون موقعها چیزهای بهتری رو از بر بشم...


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۱
مریم صاد