آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

به نام خدا

عین یه ماهی، از این طرف موج بر می داره و می ره اون ور.


از این ور به اون ور. از اون ور به این ور. از این ور به اون ور. از اون ور به این ور.

دلم برات ضعف می ره مامان

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۴
مریم صاد
به نام خدا
تو چارچوب نورانی در، شکل قامتش که از تاریکی اتاق خارج می شه، تند و تند برای اینکه حتماً بهش اصابت کنه،

"فاللّه خیرٌ حافظاً و هو ارحم الراحمین"


می خونم و راهیش می کنم.
همیشه هم شیطان حرفهای بی خودی می زنه و من با عمق بیشتری به چیزی که خوندم فکر می کنم و می سپرمش....

وخداوند بهترین نگهبان است، اومهربانترین مهربانان است






پی نوشت:
خانوادۀ شهدا که از آخرین دیدار می گن، همیشه اشکم جاری می شه.
فکر به اینکه هر دیدار ِصبح، قبل از رفتنش، شاید آخرین دیدارمون باشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۰:۴۷
مریم صاد

به نام خدا

دیروز، وقتی نزدیک ظهر، صبحانه می خوردم، شبکه چهار فیلم  +14 داشت، خوشم اومد و نشستم به دیدن.

داستان روح شخصی بود که شوهر ِخانم خونه، (بدون اینکه خانمه از این ماجرا با خبر باشه)، کشته بودش و تو خونه ولو بود. خانم خونه رفته بود پیش روانشناس و اون بهش گفته بود باید با روحه مواجه بشی و ارتباط برقرار کنی.  یه جا که روحه میاد، خانمه با جیغ و فریاد می گه که:

"تو از جون من چی می خوای"

کاااااااملاً توی فیلم بودم که یهو برق رفت. خندم گرفت از ترس. ولی محل نگذاشتم. صبحانه م رو جمع کردم و لباسهای تا شده رو بردم داخل اتاق خواب جابه جا کنم که یهو یه چیزی روی تخت دیدم.


http://limona.ir/wp-content/uploads/2015/08/fear460.jpg


خشکم زد. پلک نزدم. همینجوری تو حالت خم، که سبد لباسها رو زمین گذاشته بودم، موندم. بعد فکر کردم. یادم اومد صبح حوله آشپزخونه رو از انبار کنار اتاق خواب برداشته بودم، و کیسه اش رو انداخته بودم روی تخت. دوباره خندم گرفت. چایی نیم خورده ام رو برداشتم و بدو بدو رفتم پیش مامان و خنده خنده ماجرا رو تعریف کردم و از جام جُم نخوردم تا برق اومد.

(توضیح اینکه اتاق خواب بدون پنجره، تو روز هم اگر برق نباشه، تاریکه)


پی نوشت:

همسر و مامان می گن، این بچه چی در بیاد با این مادر باصفاش.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۵
مریم صاد
به نام خدا
مرحله دومش هم تموم شد.



داره سخت می شه. هر رنگ تا رنگ بعدی 5-6 ساعت وقت می بره. خیلی خسته شدم.
یاد حرف استاد می افتم. می گفت وقی از پله های طولانی می خواید برید بالا، پله های اول رو با شتاب و سر حال دوتا یکی می کنید، ولی به پله های آخر که می رسید دیگه جونتون داره در میاد. حتی پیش خودتون می گید یک دونه هم دیگه نمی تونم برم بالاتر. ولی وقتی رفتید و رسیدید، شاد می شید. شادی ِخیلی خیلی خوب.
الآن من اینطوریم. همش دنبال یه میونبر(میان بُر) می گردم برای تموم شدن پتوئه. تو دلمم به خودم می خندم، که می خواستم تا هر جا نخ داشتم ادامه بدم. و هنوز یه عاااااالمه نخ مونده.
این به کنار، فکر کارهای دیگه ام هم هستم. تو فکر شال و کلاه برای همسر. نخ ضخیم مشکی ساده گرفتم. کلاهش رو بافتم، شالشو تا نصفه رفتم. اون هم هست. بعد نخ برای سرویس بافتنی 6-9 ماهگی هم خریدم. دو رنگ صورتی و لیمویی. دیگه می خوام یه دونه هم که شده، وسیلۀ صورتی صرفاً دخترونه تو وسایلم بگذارم. چی می شه مگه؟ اگر این نی نی پسر شد برای بچه های دیگه م استفاده می کنم. ولی بهتر از اینه که از حسرت یه لباس دخترونه، بمیرم! عروسک مروسک هم هست که می خوام ببافم. اون عروسک آتش نشانه تو چندتا پست قبل رو همسر دلش خواسته برای نی نی ببافم. ببینم چطور می شه. اونم هست. خریدها هم به کنار. و شاید دوخت و دوز.



پی نوشت:
از سر شلوغی این روزها خوشم میاد.
ولی یکمی کلافه هم می شم.


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۵:۰۴
مریم صاد

به نام خدا

خوشحالی یعنی، برای مهمونی با نا امیدی به سراغ کمد لباسها بری و شلواری که به لباست هماهنگه رو برداری و با ناامیدی (از اندازه بودنش) که میخوای بپوشی، ببینی هنوز یه درز داره برای باز شدن تا دوباره اندازه ات باشه.


؛)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۵:۵۷
مریم صاد
به نام خدا
دیگه تا الآن دستم اومده که نی نی، حالهای متفاوتی داره، یه روز سرحاله، یه روز خسته، و حرکتهای کم و زیادش به طور علمی اینطوری تعبیر میشه.
ولی من دوست دارم با حرکاتش، داستانی برخورد کنم.
مثلاً وقتی توی مترو هی سیخونک می زنه و من بر خلاف معمول دستم رو روی شکمم نمی تونم بگذارم تا باهاش بازی کنم و قربون صدقه اش برم و حرف بزنم، آروم که شد و تا شب محلم نگذاشت، دوست دارم فکر کنم یه نی نی خیلی لوس هست که باهام قهر کرده و من باید حسابی نازشو بکشم و منت کشی کنم تا ببخشتم و باهام دوست بشه و باز تکون بخوره تا دوباره با هم بازی کنیم.
یا وقتی به پهلو خوابیدم و پهلوم یهو تیر می کشه و اون پایین احساسش می کنم، فکر کنم دستش رفته زیر تنم و لگد زده که جا به جا بشم تا دستشو از زیر تنم برداره.
یا وقتی احساس سوزش از داخل دلم می کنم که نشان بزرگ تر شدن فضای جنین و جا باز کردنش هست، فکر کنم مداد یا سوزن گرفته دستش و داره رو در و دیوار خونه اش با مداد یا سوزن خط خطی یا نقاشی، می کنه.
یا وقتی مهمونی می ریم و بر خلاف روزها و ساعات دیگه حرکاتش بی نهایت آروم و کم می شه، فکر کنم نی نیم خجالتیه.
یا وقتی دارم در موردش با کسی حرف می زنم کاملاً سراپا گوش شده که اگه بد گفتم بره تو خودش اگه خوب گفتم بپر بپر کنه.(همچنین صحبت کردن در مورد جنسیتش)
یا وقت اذان، هی بهم فشار وارد می کنه که زودتر برم سر نماز.(گفته بودم که تو حالت سجده به ملاقاتش رفتم)

http://www.cliparthut.com/clip-arts/1818/baby-kicking-in-womb-cartoon-1818348.jpg

دلم می خواست انیمیشن بلد بودم و احساسات و تصوراتم رو به تصویر می کشیدم. دلم خیلی چیزها می خواد، که در توانم نیست.
تازه کلاس خطم رو هم دیگه نمی تونم برم. زاویه 90 درجه نشستن و تمرکز کردن روی خط برام خیلی سخت شده. نفسم می بره. به استاد که گفتم: "یه نفر داره به تیممون اضافه می شه و نمی گذاره بیام"، اول متوجه نشد، و وقتی متوجه شد، انقدر ذوق کرد و دلداریم داد که نگو. این خیلی خیلی حالم رو می گیره که به امتحان "عالی" نرسیدم. دو هفتۀ دیگه است و واقعاً آماده نیستم...
همه می گن، الآن حق یه نفر دیگه است که براش وقت بگذاری و هر چی گفت بگی چشم...

چشم...


پی نوشت:
خدا بزرگتر از آن است که به فکر و زبان بیاید.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۱
مریم صاد

به نام خدا

از وقتی داشتیم به عروسی نزدیک می شدیم تا همین الآن، هر کسی که نامزد می کنه، از دوستهام یا فامیل یا هرکی، همش بهش غبطه می خورم. بعضی وقتها هم برای اینکه تو اون دوران هستن، بهشون حسودیم می شه.


http://steadyflowblog.com/wp-content/uploads/2013/07/marriage-2.jpg


همیشه به همه می گم که از لحظه لحظه هاتون سود ببرید و حتماً روزهاتون رو بنویسید. روزهای خوب و حتی روزهای بد.
خودم این کار رو انجام دادم، الآن گاهی با همسر می شینیم اون روزها رو می خونیم. آه می کشیم. می خندیم. و من گاهی گریه می کنم. بعضی وقتها گریه غم، بعضی وقتها گریه دلتنگی برای اون روزها. بعضی وقتها گریه عشق شدیدی که بهش احساس می کنم.

واقعاً هم همیشه به خدا می گم، ممنونم که نگذاشت بهش "نه" بگم. الهی شکر. الهی صد هزار مرتبه شکر. الهی هر آرزومندی تو این مسیر هست به خوبش برسه و بعد از دوسال، ده سال، بیست سال و بیشتر که از زندگی مشترکشون می گذره، احساس خوب شکرگزاری داشته باشن. می خوام بگم، الآن هم خیلی خوبه. ولی نامزدی یه چیـــــــــــز دیگه بود.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۱۳:۴۴
مریم صاد
به نام خدا
خسته شدم از نگرانی. هر روز حرص خوردن. این اتفاقاتی که برام افتادن رو می خوام به کل نادیده بگیرم و از خاطرم حذف کنم. می خوام بلند بشم و بزنم تو دهن هر چی استرس لعنتیه. پیرم رو در آورده دیگه مسئله بودن یا نبودن.
اصلاً می خوام بدونم که من چی کارم؟؟؟؟(شاید همه اینها اتفاقا افتاد تا به این نقطه برسم)
ندای اون وری می گه: "تو مادری و باید مواظبش باشی"
ولی ندای این وری می گه: "من نمی تونم مواظبش باشم و جفت دستهام رو بردم بالا و دیگه هم تحمل استرس اتفاقات عجیب رو ندارم و می خوام که تا روز آخر بارداری سر حال باشم و نی نیم حتی یک دونه انرژی منفی کوچیک رو هم احساس نکنه"




اعترافات مهم:
من هیچ قدرتی برای حل مسائل ندارم
دکترها هیچی حالیشون نمیشه
اینترنت احمقانه ترین مشاور آدمه
فقط خواست خداست که راه برنده است


شاید به نظر خیلی ها این جملات مسخره بیاد. ولی انقدر می گم تا به باورش برسم و این مسیر که تا انتهای انتهای انتهاش، همینطوری هست رو به خود خود خود خود خودش بسپرم...



پی نوشت:
اُف به مادراتون نگید دیگه، پدرشون در اومده تا به دنیا آوردنتون.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۵
مریم صاد

به نام خدا

پنج شنبه که هوا خوب بود بلاخره برای خرید کاموا از خونه خارج شدم.

فعلا فقط برای پتوش خرید کردم. اما دوسه تا چیز دیگه مد نظرم هست که باید ببافم. 

پتو رو 6 رنگ رنگین کمان میبافم. تنها چیزی که به نظرم علاوه بر شاد بودن دختر و پسرونه است.



قرمز، یعنی رج آخر بخش اول رو که بافتم مچ درد گرفتم. پماد رزماری که همیشه برای همسر شاهکار می کرد رو زدم و حسابی که داشتم کیفور می شدم پیش خودم گفتم نکنه برای نی نی ضرر داشته باشه.

پریدم تو اطلاعات دارویی سرچ کردم و تو بخش محدودیتها، استفاده ازش در دوران بارداری و شیردهی ممنوع دونسته شده بود...

بدو بدو دست وبالم رو به همراه باند و مچ بند شستم و همینطوری ول کردم خودش خوب بشه.

نتیجه گیری؟

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۵
مریم صاد

به نام خدا

وقتی که حرفهایی در مورد شغل آتش نشانی می شنوم، رگ گردنی می شم. غیرتی می شم. یه جوری متعصبم روی این شغل، شاید حتی بیشتر از همسرم.

از اول لایت و راحت با مسئله "زندگی آتش نشانی" برخورد کردیم. برای همین برامون زندگی خاص و عجیب غریبی نبوده. شرایط کاری خاص داره با موقعیت خاص. و این:

راحتی ماجرا رو نشون نمی ده، پذیرش ماجراست از طرف هر دومون

تو نامزدیمون، اولین مسئله ای که همسر برام به عنوان دغدغه های عذاب آور آتش نشانها مطرح کرد، "زنگ" بود. همونی که شلیک کنندۀ تیر آتش نشانها به سمت حادثه هست. موقعیت سختش بیدارشدن از خواب هست. در جا پریدن. در جا عکس العمل نشون دادن. در جا چابک بودن.

تو مدتی که می دوئن تا به ماشین برسن و لباس عوض کنن، در فکر این هستن که با چی مواجه می شن. وقتی سوار ماشین شدن، تا حدی موقعیت حادثه براشون از طریق بیسیم شرح داده می شه، ولی تا زمانی که به حادثه نرسیدن، هنوز واقعیت ماجرا براشون روشن نیست.

برای ایستگاه همسر من که حوادث اتوبان رو تحت پوشش قرار می دن، نمی شه مطمئن بود که با وجود وسایل و تجهیزاتشون، وقتی سر حادثه رفتن، برگشتی وجود داره؟

انفجار هست. تصادف خود آتش نشانها توسط ماشینهای عبوری هست. دعوا و چاقو کشی هست. هزار اتفاق پیش روشونه... فقط کافیه وقتش رسیده باشه... کسایی که داخل شهر خدمت می کنن، شاید شرایطشون چندین برابر بدتر باشه.

علاوه بر زنگ، کشته دادن حوادث، تا مدتها بعد از اون، روی حال و احوالشون تأثیر منفی می گذاره و این ماجرا هرگز راحت و عادی نمی شه. فقط باید خودشون رو کنترل کنن. وگرنه آدمن، حافظه دارن، عاطفه دارن.

مثلاً یک چهارراه هست که هر بار ازش رد بشیم، همسر ماشینی رو به خاطر میاره که تونستن پدر رو نجات بدن، ولی بچۀ دو سه ساله اش در جا جون داد و زجه های پدره هنوز بعد از 10 سال به خاطرش مونده و همیشه سعی می کنه راه رو دورتر کنه ولی از اون چهار راه عبور نکنه. و این یکی از هزاران خاطرۀ بدش هست. و خاطرۀ 88/8/8 ساعت 6 صبحش شاید بیشتر متأثرش می کنه...

آنچه خوندید، گوشه هایی از شرایط خاص شغل آتش نشانی هست. همگی استرس شدیدی به دنبال داره و روی روحشون تأثیر مستقیم می گذاره. استرس، هزار بیماری داخلی رو برای آتش نشانها ایجاد می کنه. و از خوابهای آشفته و تیکهای گاه و بیگاه در خواب... بیماری قند و دیابت اصلاً چیز عجیب و غریبی بینشون نیست. از آسیبهایی که سر حادثه می بینن می گذریم که همیشه داخل درمانگاههای آتش نشانی، پشت در ارتوپدی، جمعیت آتش نشانها تجمع دارن.

و تمام اینها، در کنار ورزشها و شرایط رفاهی ای هست که سعی می کنن برای آتش نشانها فراهم کنن تا ریفرش بمونن. ولی با این وجود، مخصوصاً در سالهای اخیر، اموات و بیماران قلبی و سکته ای نیروهای سازمان هر روز بیش از روز قبل می شه. و این ترسی عمومی رو ایجاد کرده که روزی یک پروپرانول 2 رو به دوبار پروپرانول 20 یا سه بار پروپرانول 10 تبدیل کرده.


از همسران و فرزندان هم ... هیچی نمی گم...


پی نوشت:

روز خواستگاری، جاری بزرگه تعریف می کرد که:

"هر وقت صدای آژیر آتش نشانی رو می شنویم، برای آتش نشانهاش دعا می کنیم سالم برگردن."

اون روز چنین دعایی برام تازگی داشت.

ما همیشه فقط برای سانحه و آسیب دیده ها دعا می کردیم...

این جمله، کلی مطالب رو برام روشن کرد... با علم، انتخاب کردم...


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۵
مریم صاد

به نام خدا

فقط یک کلام:

انار در بارداری بهترین رفیق و چاره ساز همۀ مشکلاتم بود

دوستت دارم اناری


http://medplus.ir/wp-content/uploads/2014/10/%D8%A7%D9%86%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%A7%D9%86%D8%A7%D8%B1.jpg


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۲:۲۸
مریم صاد

به نام خدا

یعنی این عبارت "حق الناس" دوباره داره من رو به اون روزها می کشونه. به اون وضعی که برامون پیش آوردن و حق الناس نبود؟! به اون رنگها به اون اوضاع. چقدر متنفرم از این پولیتیک به فنا رفتۀ تکراری برای جذب توجه.

هفتۀ پیش خطیب نماز جمعه خوب جوابش رو داد، ولی باز دیروز از همون عبارات استفاده کرد و من موندم واقعاً موندم تو ... نمی دونم بگم سادگی؟ بگم بلاهت؟ بگم چی؟

همش دلم می خواد بهش بگم آخه قبلیها که از این وسیله استفاده کردن نتیجه گرفتن که تو به این ریسمان چنگ زدی؟ مطمئنی که زیرت دری باز شونده(مثل دری که تو سقوط آزاد پارک آبی بود) نیست که با کشیدن این طناب باز بشه و به زیر بکشونتت؟

فقط خدا آخر و عاقبتمون رو با این بنده خدا ختم به خیر کنه واقعاً...




فقط بفهم که ما می فهمیم!


پی نوشت:

هووووووووف


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۲:۲۳
مریم صاد
به نام خدا
 از مشکلات جسمی ای که دارم، "سرفه" است که در زمانهای مختلف، با شرایط مختلف پیش میاد. شکل و شدتش هم کاملاً با هم متفاوت هست.


اول:
وقتی تپش قلبم به جایی می رسه که قلبم یواش یواش مثل تبلیغ این ماشین لباسشوئیه که تو خونه راه می ره، می تپه و می تپه تا بیاد داخل حلقم. و وقتی رسید به سرفه تبدیل می شه و ول کن معامله نیست.

دوم:
وقتی که با قرصهای مختلف مجبورم لیوان لیوان آب بخورم و اسید معده میاد بالا و بالا و بالاتر و وقتی به حلقم رسید تبدیل به سرفه می شه و دل و اندرونم رو به هم می ریزه و سرخ و سفید می شم و وقتی به حال مرگ افتادم، به خودم اجازۀ استفاده از شربت معده رو می دم و می خورم و تا ده نشمردم، خوب می شم.

سوم:
وقتی از هوای گرم به سرد و از هوای سرد به گرم وارد می شم. البته این مسئله به بارداری ربطی نداره و چند سالی هست دچارش شدم. خیلی سنگین نیست ولی وقتی این روزها بهش مبتلی می شم، همه مثل "روح سرگردان" بهم نگاه می کنن و شاید دلشونم برام بسوزه که تو جوونی دارم از دنیا دست می کشم. واسه خاطر آلودگی هوا و آنفولانزای کشندۀ این روزها.



پی نوشت:
دلم خیلی برای نی نی می سوزه.
یه وقتهایی حتی شرمنده ش میشم.
آخه دارم کجا میارمش؟؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۵
مریم صاد

به نام خدا

الآن همش ما باید به فکر سیسمونی باشیم، ولی هی برای همدیگه خرید می کنیم. لباس و ملافه های خوشگل برای عید و بعد از زایمان و ... و همسر هم که می دونه من عاشق رنگ هستم، هر بار بیرون بریم(که اکثراً این چند وقته بیرون رفتنهای درمانی بوده و اجباری...) برام یه ظرف رنگی خریده دلم شاد بشه. برای همین می گم ما خوبیم و شاد.



هوای آلوده هم که هر دومون رو خونه نشین کرده. هر دو جزو گروههای حساس هستیم. و کی باورش می شه هنوز شغل آتش نشانی جزو مشاغل سخت به حساب نمیاد...



پی نوشت:

یه فیلم شبکه 5 داره نشون می ده. "یادداشتهای یک زن خانه دار" . دیشب قسمت اولش بود. با همسر کلی خندیدیم و خوشم اومد. فیلمها و کتابهای وبلاگی دوست دارم. مثل کتاب "به همین سادگی" زویا پیرزاد. و فیلم "سر به مهر".


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۰
مریم صاد

به نام خدا

یه نفر تو فامیل همسر هست، که خیلی گرفتارن. گرفتاری ای که کاری از کسی براشون بر نمیاد. خودشون باید دست به کار بشن. بعد روش برخوردشون با شمایی که مشکلی به لطف خدا تو زندگیتون نیست، یه جوریه که احساس عذاب وجدان داشته باشین از این خوشی، و همیشه خودتون رو مقصر بدونین که اونها تو زندگیشون مشکلات هست.



اصاً یه وضی...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۲:۴۳
مریم صاد

به نام خدا

مامان مدتها برنامه ریزی کرد که بعد از مراسم ماه صفرمون یه شام و نهار بچه ها(یعنی ما) رو دور هم جمع کنه. ولی انقدر درسها و کار، برنامه اش رو پر کردن فرصت پیش نمی اومد. ما هم که راههامون خیلی دور هست و رسیدن به مامان کار بس دشوار(یکی طبقه بالا، یکی طبقه پایین). ;)

خلاصه برنامه قرار شد شب چله باشه. ولی همسر ایستگاه بود. تا اینکه این آلودگی هوا حال همسر رو بد کرد و مجبور شد برای رفتن به دکتر مرخصی بگیره و به این وسیله برنامه خونه مامانم ok شد.

وقتی از دکتر برگشت من دسر انارم رو درست کرده بودم و داشتم بُرش می زدم. وقتی دید دوتا ظرف درست کردم که یکیش رو خونه مامانش اینها ببریم، کلی سر ذوق اومد و از معدود تخصصهای آشپزیش استفاده کرد و ذرت بو دادۀ تحت لیسانسش رو تهیه کرد و منم خوراکی ها رو تو یه سینی خوشگل گذاشتم و قرار شد بعد از نماز مغرب اول بریم خونه مامان ِ همسر، بعد برای شام تا پاسی از شب بیایم این ور.



وارد خونه مامانش که شدیم تنها بودن. اما یکی یکی بدون برنامه قبلی داداشهای دیگه اومدن و اتفاقاً با سینی من پذیرایی شدن و چقدر کیف کردن. همین مقدار کم برای اوووون همه آدم بس و کافی بود. برکت کرد. خیلی جالب بود.

دیگه اینطوری هر دو دوبرابر شارژ شدیم و خونه مامانم اینها تا ساعت 2 شب به خوش گذرونی نشستیم. (یعنی 2 ساعت بیش از زمان نرمال بیداریش) فالهای خیلی خوبی گرفتیم. فال من در مورد نی نی بود. با توجه به سونوگرافی حافظ، همه گفتن دختره. اخلاقشم به بابا جونش می ره و قد و بالاش هم. از اون شب پسته خانم صداش می کنم. پستۀ خندان مادر. (البته اسمش هم انتخاب شده منتظریم رخ بنمایند فقط).

هوا هم بهتر نمی شه برم کامواها و پارچه هام رو بخرم و طرحهام رو پیاده کنم. دیگه داره دیر میشه. واسه اینکه بیکار نمونیم، هی برای همدیگه خرید می کنیم. یه پست در این باره می نویسم. ;)


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۲:۳۰
مریم صاد
به نام خدا
برخلاف روزهای خیلی خوب سه ماه اول بارداری که خوش گذشت، تو این سه ماهه دوم، بر عکس گفتۀ اطرافیان که وقت عشق و حاله، هر چند وقت یه بار یه ماجرا برام پیش می اومد و استرس و دکتر پشت دکتر و سونوگرافی و آزمایشگاه و داروها و استراحت و ... و آخرشم به حمدلله به خیر می گذشت و تموم می شد و می رفت پی کارش. آخریش دیروز.......

حرص می خورم که داشتم عین زنهای قدیم "انگار نه انگار که باردارم" رفتار می کردم، ولی یوهو با یه ماجرا مواجه شدم که کلی سد برام ایجاد کرد منم که از بستر بیماری بدم میاد. از فاز مریض گرفتن بدم میاد. از افتادن بدم میاد. از آویزونی بدم میاد. از اینکه وظایفم رو کسای دیگه انجام بدن بدم میاد. ولی وقتی بهم میگن:
 امانت دار خوبی باش!
تا یه حدی سپر می اندازم... و فقط نگرانی و شوق داشتنش، عذاب وجدان رسیدگی نکردن بهش، و خطر ایجاد کردن براش، باعث میشه کوتاه بیام.

جاری ِ بچه دار می گه تا بچه به دنیا بیاد و شش ماهش بشه، همچنان وضعت همینه. دکتر و استرس و حل شدن.
نرجس می گه تا زنده هستی نگران خواهی بود.
و خودم فقط توکلم به خداست.

به قول پدر شوهرم:
گر نگه دار من آنست که من می دانم                    شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد

https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcTzuV_xKwn1iulL0xNoJDda2c-RCtVVcpaswoQ55Iabce7Yw5lQ


پی نوشت:
کلاً حال مون خوبه ها. خیلی خوبه شکر خدا. نی نی جور خوبی تکون می خوره که دلم ضعف می ره براش. کشیدگی ساق پا یا دستش رو که حس می کنم کلی حالم خوب میشه.
خجالتیه. به هر کسی که می خوام تکونهاش رو نشون بدم، صاف می ایسته و جم نمی خوره. فقط برای من و باباش دست و پا می زنه. ولی امشب انقدر قربون صدقه ش رفتیم یه خودی به خاله جونش نشون داد. اول ریز ریز و آخراش دیگه داشت از سر و کول خاله جونش بالا می رفت. :)
نرجس تکونهای من رو تو دل مامان حس کرده بود. و حالا نوبت نی نی ِ من بود.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۰
مریم صاد