آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

۱۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

به نام خدا

بعد از یه عالمه وقت اینترنت نداشتن ولع نوشتن رهام نمی کنه.

اسم دخترمون انتخاب شد. و اعلام شد. و نحوۀ انتخابش هنوز ثبت نشده که الآن می شه.


***

دخترم یک دختر عمو داره به اسم "نرگس سادات". و همه هم "نرگس سادات" صداش می کنن. و من کیف می کنم از این جاریم که سیادت رو تو اسم بچه هاش جا داده.

به دلیل دِین زیادی که مخصوصاً بعد از ازدواج با این خاندان، به مادر سادات حضرت زهرا "سلام الله علیها" احساس می کردم، دلم می خواست حالا خود اسم نه، ولی از اسامی ایشون انتخاب کنم.

همسر از من سخت پذیرتر بود. دو سه تا اسم و دلایلم رو پیش روش گذاشتم و گفتم بین اینها انتخاب کن. مثلاً من از اسمی که داخلش "ث" باشه خیلی خوشم می اومد ولی باباش نپذیرفت. و از اسامی خاص و تک سیلابی و کم حرف هم خوشم می اومد که بلاخره با دلایلی که آوردم، راضی شد.

اسم نرگس هم اسم گل هست هم ذهن رو به سمت مادر حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می بره.

اسم خودم هم اسم گل هست هم ذهن رو به سمت مادر حضرت مسیح (علیه السلام) می بره.

اسم دخترمون رو "یاس سادات" گذاشتیم.


نhttp://shiagraphics.ir/fa/wp-content/uploads/2014/06/IMG_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B4%DB%B0%DB%B6%DB%B0%DB%B1_%DB%B1%DB%B4%DB%B0%DB%B4%DB%B4%DB%B7-200x200.jpg



پی نوشت:

1. یادمه سر پیشنهاد اسم به کشکی، گفتم اسم دختر طبیعتی(پونه، بهار؛ شکوفه، باران، بنفشه و ...)، اسم پسر اسم ائمه.

2. با وجودی که سونوگرافیست خوب و مهربونمون با یقین دخترمون رو دختر اعلام کرد، هنوز ته دلم می ترسم. تقریباً کل وسایلش صورتی شده....


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۲۴
مریم صاد

به نام خدا

دیدن این فیلم، شاید یکی از وقایع مهم زندگیم باشه.

آدم خوبه خودش رو بشناسه و بدونه توی وجودش چه خبره. تمام آنچه در مورد خودش می دونه رو بتونه تجزیه تحلیل کنه و بدونه با هر کاری که داره انجام می ده دقیقاً تو وجودش چه اتفاقی می افته.


http://puyanama.com/wp-content/uploads/inside-out-personality-islands.jpg


یک اعتراف بسیار بسیار مهم بسیار بسیار تلخ:

روزها و ماههای قبل از عروسیمون رو به تنهایی سپری کردم. یعنی جز من و همسر و مامان و بابا برای کارهای بخش وظایف عروس(که برادرهای همسر بیش از تصور و توقعمون کارهای بخش داماد رو انجام دادن)، و محمد و خانمش و نرجس برای احساس پراکنی، کسی نبود کمک به حالم باشه.

بعد از خرید و جابه جایی، چیدن و کارهای داخلی خونه رو مثل فیلم Up خیلی خاص با همسر انجام دادیم و (این البته حسادت خیلی ها رو هم برانگیخت)، ولی یه احساس بد "بی کسی" برای من باقی گذاشت که هر چی گفتم "خدا کس بی کسونه"، باز دلم جیغ جیغ و دست دست و سوت سوت و عروس بودن برای یک جمع رو می خواست. و هیچ وقت آخرین جمعه خونه مامان رو فراموش نمی کنم که چقدر گریه کردم...

و من تا مدتها تا روز عروسیم و تا داخل آرایشگاه و آتلیه که "عروس" خطاب شدم، احساس عروس بودن بهم دست نداد. و اون موقع بود که یواش یواش داشت سرزمین "دوستی" و "فامیل"م فرو می ریخت. و بعد از اون همیشه یه غمی ته دلم بود. شاید توقعم زیاد بود. ولی ... گذشت.

حالا برای روزهای بعد از زایمانم که فکر می کنم "وای کلی مهمون داریم!"، به خودم نهیب می زنم "آیا واقعاً کلی مهمون داریم؟؟؟؟"


***

این روزها، خیلی دلم می خواد دور و برم شلوغ باشه. دوست دارم بیان و هی به دید خریدار من و نی نی رو نگاه کنن. قربونش برن. قربونم برن.

این اتفاق بعد از دیدن اون فیلم افتاد. دلم خواست سرزمین نابود شده دوستیم رو دوباره احیاء کنم تا حالم از خیلی جهات بهتر بشه. و وقتی تصمیم گرفتم، خدا دست به کار شد. و خیلی برام جالبه کار خدا. خیلی. خیلی. خیلی.

یهو یه بعد از ظهر در ساعت خیلی بدی که امکان نداشت تلفن رو جواب بدم، یکی از بچه های دورۀ کاردانی تماس گرفت. و گفت دل تنگمه و گفتم دارم نی نی دار می شم. و چقدر ذوق کرد. و گفت به بچه ها می گم و میایم. و بعد از اون تماس من هم کوتاه اومدم، و با کسی که دوستم داشت و دوستش داشتم اما در یکی از مهمترین زمانهایی که می تونست نقش"دوست" رو بازی کنه، دستم رو نگرفته بود رو وارد بازی کردم. و باهاش تماس گرفتم و انگار نه انگار که ازش چیزی به دلمه. و بعدش حالم بهتر شد. و بعد از اون، دوست دوران راهنماییم که هنوز بسیار صمیمی هستیم ولی دور، تماس گرفت که تهرانم و می خوام ببینمت. و برای نی نی یه عالمه محصولات بهداشتی آورد. و گفت وقتی به دنیا اومد جایزه اصلیش رو میارم.

و صبا و سارا و منصوره با اونهمه انرژی مثبت و پاک و خالص جوونشون اومدن و کلی بهم انرژی دادن. و با یه اسمس معمولی هم دوباره یه عالمه روح بهم تزریق می کنن و شادم می کنن. و ما آدمهای کوچولو چقدر به هم نیاز داریم...

و ما آدمهای کوچولو چقدر به هم نیاز داریم تا خوب باشیم و سر حال و ریفرش.

کاش کاش کاش وقتی که وقتش هست، دستی که به سمتمون دراز شده رو بفهمیم باید بگیریم، و بگیریم و مانع بشیم یه سرزمین دیگه از یه جنس دیگه خراب بشه...


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۵
مریم صاد

به نام خدا

وقتی از دلم بیاد و بشینه جلو روم، با اینکه برای دیدنش خوشحال تر خواهم بود، برای تکونها و ضربه هاش دل تنگ می شم. از همین الآن دل تنگ شدم. برای این روزهاییش که مواظبم بود. و مواظبش بودم. و دل به دلم می داد. و از هر چی من می خوردم می خورد. و می دید. و نفس می کشید. و وابسته بود. و دعام به خاطر بودنش، برای دیگران هم مستجاب تر بود. و نگاه خدا بهم فرق می کرد. و نگاه اجدادش. و حالهای خوب...

دلم برای بودنش در دلم تنگ خواهد شد...





پی نوشت:

هر گلی بوی خودش رو داره.

و تو اولین فرزندم هستی، با اومدن تو بود که من و بابا "مامان و بابا" شدیم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۴۹
مریم صاد

به نام خدا

یک ماه و نیم تا عید مونده، ما عیدمون امسال باید زودتر آغاز بشه. آخه نی نی تو راهیمون چیزی نمونده به دنیا بیاد. و من "عمه" می شم. برای همین باید خونه و زندگی مامانمم زودتر آماده بشه.

اما من،...

پریروز چندتا از دوستهام اومده بودن خونه مون، منم که در حال دوخت و دوز بودم و فقط همه چیز رو مرتب کردم، ولی خیلی خونه نا تمیز بود. راه می رفتم بهشون می گفتم:

بچه ها فلان جا کثیفه چون یک ماه و نیم بیشتر تا عید نمونده!


فقط می خندیدن. ولی امروز دیگه به قصد تمیز کردن خونه از خواب بیدار شدم. خیلی چندشم میشه. همسر از دو سه ماه قبل، مسئولیت کار سنگین "جارو کشیدن" رو به عهده گرفته و کارش رو هم به نحو احسنت انجام داده، حالا نوبت منه.


خلاصه دل تو دلم نیست برای عید (اونم عید امسال که عید راست راستیه به خاطر نبودن در عزا). برای تغییرات. برای تمیزی و بو شیشه پاک کن و شامپو فرش. برای نو شدن. برای بهار.


http://img.parscloob.com/data/media/403/469845FF181.jpg



پی نوشت:

اصلاً سراغ تقویم نمی رم، ببینم امسال هم همسر سر سال تحویل شیفت هست یا نه.

از الآن چرا برا خودم ناراحتی بتراشم؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۲۸
مریم صاد

به نام خدا



وای از  آلرژی






۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۱
مریم صاد
به نام خدا
قبل از بارداری، حتی وقتی که ازدواج نکرده بودم، علاقه بسیار بسیار زیادی به خانمهای باردار داشتم. تو خیابون که می دیدمشون، مخصوصاً اگر رنگ به رخسار نداشتن و با بیچارگی راه می رفتن، دلم براشون ضعف می رفت و نیشم از این ور به اون ور باز می شد. اگر تو اتوبوس و مترو بودم بهشون جا می دادم و اگر مشکلی داشتن و کمکی از دستم بر می اومد، براشون انجام می دادم. برام نمادهای عشق روی زمین بودند.

http://previews.123rf.com/images/baldyrgan/baldyrgan1311/baldyrgan131100049/24158850-pregnant-woman-stylized-vector-symbol-Stock-Vector-pregnancy.jpg

دو سه هفته پیش که هوا آلوده بود، کارمم گیر بود، برای خرید بقیه کامواها، با بابا تصمیم گرفتیم با مترو بریم خرید. تا مترو  و تا کنار خط هم رفتیم. ولی متروی خط تازه احداث 3 بود و دیر می اومد و ایستگاه غلغله آدم بود.
کلاً در حالت عادی که با ماشین و حمایت همسر بیرون می رفتم، عذاب بودم، و اون روز احساس می کردم تا یک ایستگاه هم دوام نمیارم.
مشکل بزرگی هم داشتم، اینکه از لحاظ ظاهری، و هم به خاطر داشتن چادر، به هیچ وجه شبیه خانمهای بادار نیستم (هنوز هم. نی نی ولی سایز و وزرنش نورمال است). روم هم نمی شد برم به ملت بگم "خانم تورو خدا پاشو من دارم از حال می رم". و این شد که تصمیم گرفتیم برگردیم و اون روز خرید نرفتیم. و بابا شب با ماشین رفتن و کاموام رو خریدن و اومدن.
خلاصه حکایتی ست حکایت ما.


پی نوشت:
خیالم که از خریدها و پتوی نی نی راحت شد، حالا به شدت مشغول دوخت و دوز برای خونه و همسر هستم.
من عاشق زنانگی هستم. این هزار بار.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۲۶
مریم صاد

به نام خدا

یکمی افسرده ام.

خریدهای نی نی تموم شد. کلاً دور روز طول کشید. اما اونی که زیاد طول کشید و با هر دونه ایش که بافتم، دل و جوون گذاشتم، شبیه هیچ کدوم از وسایلش نیست. اینه که افسرده ام می کنه.

رنگ "صورتی" یه جاهایی بالاجبار داخل وسایلش شد. می پرسیدن دختره یا پسر، و وقتی می گفتی دختر، صورتی می گذاشتن جلو روت. خیلی دلم لیمویی یا سبز یا نارنجی می خواست، جاهایی که رفتم نداشتن. آخرشم یکی از شیشه شیرهاش رو تونستم لیمویی بردارم. فین گیرش هم نارنجیه. اما صورتی ِ رختخوابش رو به خواست خودم گرفتم. در حال دوخته شدنه.

خلاصه اینطور.

http://cliparts.co/cliparts/gce/EKx/gceEKxLMi.png



پی نوشت:

این پست صرفاً یک پست انتقادی بود به رنگ "صورتی ِ اجباری".


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۵۴
مریم صاد
به نام خدا
داخل داخل مرحلۀ قشنگی از زندگی هستم، که خاص هست و شبیه هیچ چیز نیست.
تدارک دیدن برای حضور یک موجود لطیف و روشن.
خیلی از مرحلۀ قبلم نگذشته. از عروس بودن. و بعد خانم خونه بودن. و خداروشکر مراحل قبلی خیلی خوب و خوش گذشت. و حالا هم. و تفاوت شدید این مراحل با هم برام خیلی خیلی جالبه. وقتی داشتم جهیزیه می خریدم، داشتم خرید می کردم، ولی حسش اصلاً شبیه خرید سیسمونی نبود. فازش و حس و حالش خیلی عشقی تره.
همسر باهام نیست. هر روزی که مامان می تونستن بیان همسر شیفت بود و هر روز همسر بود مامان نبودن. اگر همسر هم بود، به کل فضا متفاوت تر می شد.
کلی وسایلش رو خریدم. کمد و تختش، ساخته شد و الآن تو خونه هستن. طی یک مرحله جهادی به مقدار زیادی دکوراسیون خونه برای حضور وسایل جدید به کمک بابا و محمد و همسر، تغییر کرد. ما ها هم فقط تشویق می کنیم ;) کلی تغییرات دیگه مونده. فکر می کردم امسال تغییرات عید ندارم، ولی من که هرا هستم مگه می تونم به خونه و زندگی نرسم و فقط نی نی رو نو نوار کنم. رو میزی و رو صندلی برای میز دم دستیمون گرفتم که خوشگل باید درستش کنم. رو تختیمونم که قبلاً گفته بودم، انشاالله برای عید عوض می کنیم. دکورمونم کلی عوض شده. خلاصه روح بهار داره با نوبر بهار جاری می شه تو خونه مون.
و هر روز که خوشم، مخصوصاً روزهایی که خیلی خوشم، دست به دعام، برای کسانی که آرزوی یک دونه از این موجودات دوست داشتنی رو تو دل می پرورونن. الهی که خدا خوب و صالح و سالمش رو نصیبشون کنه. محروم بودن از این نعمت خیلی سخته...

همه حرفهام به کنار. همه خریدهام به کنار. عاشق اینم:





پی نوشت:
الحمد لله رب العالمین

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۶
مریم صاد

به نام خدا

نوبر بهار، نوبر بهار که میگن تویی ها! قلبم. عشقم. نفسم. نوبر بهارم.




۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۵۴
مریم صاد

به نام خدا

واااااااای که امروز چقدر هوا عالی بود. چقدر حالم خوبه. الهی شکرت.

همینجوری الکی الکی ده روز بیشتره وارد سه ماهه سوم شدم و با اینکه نی نی بزرگ شده و جلو نفسم رو گرفته ولی حالم خیلی خوبه به لطف و مهربونی خدا.

دکترم خوب بود ولی خیلی جوون بود. ترسیدم. عوضش کردم. دنبال بیمارستانم و خلاصه همش بیرون بودم تو این هوای عالی.

و اما. ترسها و اضطرابهایی که سونوگرافیست ... تو دلمون انداخته بود بلاخره امروز معلوم شد بیخود بوده. الکی الکی روزهای خوب سه ماه دومم به بدی گذشت. البته تا قبل از مبارزه م. و اما از بعد ازمبارزه م با بدی ها، حسابی بهم خوش گذشته. میشه گفت "بارداری خوب" عنوان بارداری من میتونست باشه.

سونوگرافیست امروز مهربون و خوش اخلاق بود. کلی برام دلسوزوند. به همسر هم اجازه وارد شدن داد و همسر بلاخره نی نی مون رو زنده و مستقیم دید. اون لبها و چونه کوچولوش. اون سر گرد کچلش. اون قلبش که عین قلب گونجیشک میزد.

سونوگرافیسته کلی توضیح به همسر داد و اجازه داد همسر براش از نگرانیهاش بگه.

و در آخر، و یک کلام

:"دختر گلمون حالش خوبه خوبه". 

خدایا به عدد خلایق عالم ازت ممنونم.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۰
مریم صاد