آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

۱۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

به نام خدا
تو اون وبلاگ نوشته بودم که صبحها تو اون سرمای سوزان، چطور نیروهای خدماتی رو می بینیم که در حال رفع و رجوع بی مسئولیتی یک کامیون هستن. که شن و ماسه و زباله های ساختمانیش رو داخل اتوبان رها کرده و رفته.

یکی از سحرهای هفتۀ پیش که از خونه می اومدیم، دیدیم کامیونها کار جدید یاد گرفتن و به جای کپه کردن زباله های ساختمانیشون، قسمت بار رو کمی بالا می گیرن و تا جایی که بارشون تخلیه بشه تو کل اتوبان حرکت می کنن و گندکاریهاشون رو می ریزن. همون روز صبح برای خودمون هم داشت موقعیت تصادف پیش می اومد که با 110 تماس گرفتیم و اطلاع رسانی کردیم. صبح هم خبر رسید بعد از تماس ما بلافاصله نیروهای خدماتی اعزام شدن و اتوبان که تا ساعتی بعد مملو از ماشین می شد رو ترو تمیز کردن.

امروز صبح. صبح جمعه. ماشین دستم بود و باید همسر رو از ایستگاه می آوردم. ساعتی که باید حرکت می کردم زنگ زد که نیا داریم می ریم عملیات.

یک ساعت بعد که رفتم، تا سوار شد تعریف کرد.
که یک کامیون مثل همون کامیون بی مسئولیت بی دین بی همه چیز اون کار رو انجام داده.


بعد دو تا ماشین تصادف می کنن و می رن تو گارد ریل و سرنشینها داخلش محبوس می شن. از لاین مقابل کامیون دیگه ای توقف می کنه و رانندۀ کامیون برای کمک به آسیب دیده ها به صحنۀ تصادف وارد می شه و مشغول به کار بوده که از پشت یک ماشین دیگه بهش می زنه و .... تمام....

کباب شدم.

معمولاً از حادثه ها برام تعریف نمی کنه. اما این خیلی اعصابش رو خرد کرده بود. تا همین حالا حالت تهوع دارم. از تصور به رانندۀ سوم که خانم بود تو اون جاده... به اون راننده که باعث مرگش در اصل هم صنفیش بوده. به کامیونی که .............................................................

اینم یک نوع دیگه از صبح جمعه است که شروع کردیم. بر خلاف صبح جمعه های رومانتیکی که در مجردی خیال می کردم در انتظارمه...



پی نوشت:
خدا بیامرزه و خدا نیامرزه...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۷
مریم صاد

به نام خدا

چند وقتی بود موهام ریزش شدید پیدا کرده بود، هر چی که به ذهنم می رسید و تا به حال برای رفعش جواب داده بود رو امتحان کردم و خوب نشد. کلافه و افسرده شده بودم. خیلی.

رفتم و به آرایشگرم گفتم تا هرچقدر که دلت می خواد کوتاه کن، گفت نه، دختر بدی نباش من فقط این چندتا مدل رو برات کوتاه می کنم. که مدلهای خیلی کوتاهی نبود به نسبت اونچه من تو فکرم داشتم.


http://images.clipartpanda.com/black-hair-clipart-beauty-salon-clip-artsalon-20clipart-clipart-panda-free-clipart-images-greatmodelzone-evcfwerg.jpg


کوتاه کرد و لپهام طبق معمول گذشته زد بیرون. صورت کشیدۀ من با موهای کوتاه تپل تر به نظر می رسه. باب میل مادر و مادرشوهر.

فردا همسر از شیفت بیاد و ببینیم شکه می شه یا نه، بیچاره خیلی موهای بلند دوست داشت... ولی چاره ای نداشتم دیگه. روانم در عذاب بود.



پی نوشت:

علاوه بر داروهایی که خوردم کلی آزمایش دادم و همه چیزم نورمال بود و هنوز که به نتیجه ای نرسیدم. یه آزمایش دیگه مونده. :(

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۲
مریم صاد
به نام خدا
هفتۀ پیش شنبه، با خانمهای خانوادۀ همسر رفتیم دهکده آبی پارس.
حس و حالها و استرسهای الکی رو تجربه کردم که ازشون لذت نبردم و فهمیدم مثل گذشته از هیجان، شاد نمی شم.
بیشتر سرسره ها رو تجربه کردم و حالم بعد از اومدن پایین این بود:
"چه لووووسسس"
تنها چیزی که دو بار ازش استفاده کردم، "سقوط آزاد" بود که بار اول حس خوبی بود ولی بار دوم تا همین حالا بعد از یک هفته با یاد خاطره اش تو دلم می لرزه و به خودم میگم آخه که چی؟ چرا این کار مسخره رو انجام دادم؟

"یه استرس شدید وقتی در رو روت می بندن. یه استرس شدید تر وقتی با انگشت برات شماره ها رو نشون می دن و صدای وحشتناک و گیوتینی باز شدن در ِ زیر پات و فریاد آآآآآآآآآ و تو ظلمات مطلق بین زمین و هوا معقل بودن و بعد کوبیده شدن به سرسره  و حس سراشیبی قبر و پیچ و پیچ و پیچ و کوبیده شدنت به در و دیوار سرسره و بعد نور و آب و پایان."

واقعاً چرا؟؟؟


http://www.myindustry.ir/images/stories/pics/pars-village-ads-2.jpg


آمااااا، اما از استخر موج و رودخانه آرامشش بی نهایت لذت بردم. سری های بعد اگر پولم زیاد کرد و رفتم فقط همین دو جا می مونم و به سمت اسباب بازی هاش نمی رم. مگه دیوانه باشم...


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۳۹
مریم صاد

به نام خدا

یه روزی وقتی هنوز وارد وادی هنر نشده بودم، فکر می کردم باید برم موسیقی یاد بگیرم، تا برای همۀ حالهام یه "زبان بیانی" داشته باشم. بعد با یه نفر که سه تار می زد آشنا شدم، که تا مدتها داشت ملودی هایی که کتابهاش می گفتن رو، می نواخت. حس کردم، نه، این راهی که من دوست دارم برم، نیست.

شاید همون موقعها بود که به نوشتن توی جهان مجازی دست بردم. قبلش دفتر خاطرات داشتم. و بعد تر هم گرافیک و بعد کار و در نهایت آشنایی با خط سفیر. چیزی که اوایل فکر نمی کردم بخوام ادامه بدم و حالا می بینم یه وقتهایی تنها چیزیه که می تونه آرومم کنه. یه وجهم بدون خط انگار می لنگه. و از اون طرف بدون شنا یا آشپزی یا هر چیز دیگه که بی نهایت دوست می دارم.

حالا وقتی غم دارم، یا عاشقم، یا دلگیر، یا ناراحت، یا مصیبت زده، بلافاصله شعری، حرفی، کلامی از نهادم یا دنیای خارج بهم می رسه و با ترکیب کردن حروف با هم، انرژی هام نمود پیدا می کنه. کاری که سالها پیش تو موسیقی دنبالش می گشتم.




پی نوشت:

خوشحالم از این آشنایی. خوشحالم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۵
مریم صاد
به نام خدا
اینم تلاش این چند روزه ام برای شرکت در مسابقۀ ادارۀ همسر. اولین تجربۀ این چنینیم بعد از ورکشاپ 22 بهمن. آیۀ حیات:





مَن اَحیاهَا فَکأَنَّما اَحیاءُ الناسِ جَمیعا


هرکس انسانی را ازمرگ رهایی بخشد، چنان است که گویی همه مردم را زنده کرده است.

(سورۀ مائده آیۀ 32)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۹
مریم صاد

به نام خدا

نه "تعبیر وارونۀ یک رویا" می بینم، نه "تنهایی لیلا" ولی موسیقی هر دوشون رو می شنوم.

تیتراژ تعبیر... منو عمیقاً یاد خاطرات غم انگیز نوجوونی می اندازه. خاطرات خاکستری و مزخرف. ولی هر چه می کردم متوجه نمی شدم چرا؟

یه آن به ذهنم رسید که چقدر شبیه موسیقی Anastasia هست که اون موقعها، و حالا، از حفظش بودم.


http://s1.eramdownload.com/Animations/j2/Anastasia/%20(2).jpg



پی نوشت:

نوجوونی. نوجوونی. چقدر می شد اون موقعها چیزهای بهتری رو از بر بشم...


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۱
مریم صاد
به نام خدا
برای جریان ازدواجم، با معرفهای شیکی که دور و برم وجود داشتن، خیلی عذاب کشیدم. آدمهای چرتی می فرستادن که اگر یک بار باهاشون مواجه شده بودن می فهمیدن ما دوتا نه تنها لقمه هم نیستیم، بلکه از دو سیاره مجزا اومدیم.
خلاصه...
خدا خواست و برنامۀ ازدواجم به بهترین شکل سپری شد با آدمی که توی رویاهام هم نمی دیدم.
و حالا، که اطرافم پر هستن از دوستهای مجرد خیلی خیلی خوب، هر وقت گزینه ای بهم معرفی بشه یا بخوام معرفی کنم، انقدر سعی می کنم دقت کنم، وسواس گونه، به خاطر تفکرات خودم، که از این ور ماجرا می افتم.
الآن دو تا از گلچینهام رو برای دو نفری که به نظرم خیلی به هم شبیه هستن معرفی کردم و بیش از خود گلچینهام که دوستهام باشن، استرس دارم و تو دلم هول و ولاست.


http://contributors.pressherald.com/wp-content/uploads/2015/06/Introduction.png


پی نوشت:
خدایا، خودت می دونی که دلم می خواد مثل همیشه، شادی برای دوستهام به ارمغان بیارم. خودت می دونی که توی دلم چی می گذره. به خاطر دلم و دل خودت به خیر بگذرون و به بهترین شکل ممکن سپریش کن، حتی اگر قسمت همدیگه نباشن.
بوس بوس.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۵
مریم صاد

به نام خدا

امروز سالگرد شمسی اولین عکسم با توئه. روزی که به هم حلال شدیم و "زن و شوهر".



چقدر خوبه که از اون روز فیلم دارم. و چقدر خوبه که گزارش تماس تلفنیم باهات رو به صورت فایل صوتی یواشکی که خواهر ضبط کرده، تو فایلهام دارم.

چقدر از یاد آوری خاطرات لذت می برم. از جشن گرفتن مناسبتهای دوتائیمون. از یادآوری اتفاقات خاص. اسمسهای خاص و ...

و چقدر دلگیر می شم که تا به امروز نشده یه مناسبتمون رو با خیال راحت جشن بگیریم. هیچ وقت نیستی، یا شرایطش نیست یا خونه خودمون نیستیم........




پی نوشت:

امشب دوتا خبر ازدواجی شنیدم. یکی از دخترهای فامیل و یکی از دوستانم. الحمدلله.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۸
مریم صاد

به نام خدا

یه مهمونی خیلی بد، که می تونست یکی از بهترین مهمونی هایی باشه که تا به حال رفتیم. هم صاحبخونه خوب بود. هم خونه شون. هم دست پختشون. هم تر و تمیز بودن خونه شون. هم وسایل رفاهی شون(مثلاً یه تراس بزرگ قد حیاط برای خواب شب). چیزهایی که باعث می شه یه مهمونی عالی باشه.

حال پدر همسر بد شد و درگیرش شدن و با اینکه همه سعی می کردن جوری برخورد کنن که هیچی نشده و به خودشون و صاحبخونه خوش بگذره، ولی اون طور که باید، نشد و خوش نگذشت. و در نهایت همه به جای :) یا D: با قیافه های :( و :| از در خونه شون اومدن بیرون.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۱
مریم صاد

به نام خدا

یک ساعت و نیم صبح، دو ساعت و نیم عصر استخر بودم. خشک شدم واقعاً.

حالا یکشنبه پارک آبی هم باید برم. ایشششش.


http://ozonesolutions.ir/imgs/articles/catalog-pic/p-4-2.jpg



پی نوشت:

خیلی درد دارم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۸
مریم صاد

به نام خدا

شاید سخت و حتی در بعضی از مواقع تهوع آور باشه، اینکه برای زندگی کردن به تعامل با انسانها نیاز هست و به عقیده من با اینکه این کار بعضی وقتها فاز و مودش نیست، اما بعدش خوشاینده و خیلی هم برات موفقیت ایجاد می کنه.


ابداً حال و حوصله نداشتم و فقط برای رضایت همسر و رضایت خدا و شخصیت خودشون انجام دادم، در نهایت حس خوبی به دنبال داشت. :)



پی نوشت:

ممنون خدا، که منو اینجوری آفریدی و کمکم می کنی. :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۹
مریم صاد

به نام خدا

هیجان داشت.

یک باری که تجربه کردم خیلی هیجان داشت.

جواب رو که دیدم تمام بند بند وجودم می لرزید.

همش به این فکر می کردم که ما هیچی نیستیم. ما در برابر عظمت خدا هیچی نیستیم.

و بعد فکرهای جالبی به ذهنم رسید.

حالا، هر کسی که به اون مرحله می رسه، فکرم می ره پیش لحظات و دقایق اول و فکرهای خودم.

و ...

یه حالا عالمه حس خنثی.



پی نوشت:

همچنان عقیده دارم در این دنیا ما هیچی نیستیم. در برابر خواست و عظمت خدا ما هیچی نیستیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۲
مریم صاد

به نام خدا

با یکی از خانمهای همکلاسی تلفنی صحبت می کرد و "خانم دکتر" خطابش می کرد.

از در اتاق اومدم بیرون و با عبارت "خانم دکتر" صِدام کردن.



فکر که کردم دیدم اره دیگه منم "خانم ِ آقای دکتر" هستم.

جالب بود.


پی نوشت:

D: البته نه از این دکترها. D:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۷
مریم صاد

به نام خدا

دست پختم بد نیست. اگر جو گیر نشم و یهو یه چیزی رو بیش از اندازه اضافه نکنم.

تو خونه خودمون که همه دوست دارن من آشپزی کنم. مادر شوهر جان و پدر شوهر جان (که در اصل ایشون مادر شوهر بنده حساب می شن) هم از آشپزیم تعریف می کنن.


https://s-media-cache-ak0.pinimg.com/236x/af/5e/f1/af5ef1de2aa0665d01dc2a7346b6392a.jpg


تنها اتفاقی که افتاده اینه، چیزهای جدید رو وارد مواد قدیمی می کنم. مثل ادویه های جدید به غذاهای معمولی که باعث می شه طعم جدیدی بگیره.



الهی شکرت خدای نازنینم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۹
مریم صاد

به نام خدا

تو این دو روز چندتا عملیات شکست خوردۀ زحمت بر داشتم.

1- لوستره خراب شد. در مرحلۀ آخر. بعد از دو روز کاری.

2- غذام هم شور شد وقتی گذاشتم جلو مهمون خودم نمی تونستم بدمش پایین.

3- کیکم هم خیلی خشک شد. نباید فنجونیش می کردم.


و برام خیلی جالبه که هر کاری هم که بخوام بکنم برم تو فاز بد نمی تونم. یعنی انقدر اثر داشته سفر؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۱
مریم صاد

به نام خدا

صد بار گفتم بازم می گم، وقتی عصبانی هستم و با فریاد اسمت رو صدا می زنم، نگو:


"جان؟"


http://www.orderofthegooddeath.com/wp-content/uploads/2011/09/bwchildsadbabyangrygirlbeautiful-60bc38b7781d2e44a71132ae3cfaceb4_h22.jpg




پی نوشت:
خب بعدش دیگه نمی تونم عصبانی بمونم.
:(
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۱
مریم صاد

به نام خدا

همسر سه تا برادر زاده داره. یکیشون دختر 4 ساله ست. دوتا پسرها هم یکیشون 6 ساله و یکی دیگه 9 ماهه.


با دختره خیلی خوبیم. بازیهای دخترونه می کنیم و اون مامان من می شه و برام آشپزی می کنه و به درسهام میرسه و قصه میگه و می خوابونتم و ...

اون روز هم که رفتیم استخر بهش شنا یاد دادم و خلاصه کلی از ته دل دوتایی خندیدیم.


                http://previews.123rf.com/images/oksun70/oksun701405/oksun70140500204/28244891-child-girl-and-her-mom-play-with-building-blocks-Stock-Photo.jpg              

امروز  زنگ زدم به مامانش، گریه و زاری که من با زن عمو حرف بزنم. گوشی رو گرفته می گه:

کی بریم استخر؟

بعد که مامانش گوشی رو گرفته می گه امروز سراغت رو می گرفت که:

زن عموئه که منو دوستم داره بغلم می کنه بوسم می کنه کجاس؟

گفت شما رو خیلی دوست داره.

گفتم باز الهی شکر. عوض اینهمه آدمی که مارو دوست ندارن یکی هست اینجوری دوستمون داشته باشه و سراغمون رو بگیره.

 

 


پی نوشت:

دوست داشتن بچه ها رو بیشتر دوست دارم. صادقانه تر، واقعی تر، عمیق تر و کاری تره.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۲
مریم صاد

به نام خدا

اون خسته از امتحان و من خسته از روزهای سخت و فکرهای دردناک. مجابش کردم این سفر رو بریم. راضی کردن مامان اینهایی که تازه از سفر اومدن هم کار خیلی راحتی نبود.

به هر حال همه چیز درست شد و سه شب و دو روز تو دل طبیعت سپری کردیم.

خیلی عالی بود. بیشتر برای همسر که با کوهنوردی میونۀ خوبی داره.



کوه برای من حالت بدی رو ایجاد می کنه. احساس ضعف شدید می کنم. چیزی که توی دویدن هم احساس می کنم اما تو پیاده روی و شنا نه. در صورتی که همه شون استقامتی هستن.

همسر، که اصولاً خودت باید حدس بزنی که حالش چطوره، خوشحاله یا ناراحت، چندین بار به زبون آورد که چقدر از نشستن روی تراس و نگاه کردن به منظرۀ روبرو لذت می بره. چایش رو می برد اونجا می خورد. هندوانه اش. کامپیوتر و ...




پی نوشت:

خدایا صد هزار مرتبه شکرت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۶
مریم صاد