آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

به نام خدا

پدر همسر سر حال نیستند. روند گذر عمر داره طی میشه ولی برای ایشون یه جور بدی... 

از  اونجا که اومدیم همسر تو خودش بود. کم میشه ناراحت بشه و ازون مهمتر ناراحتیش رو بروز بده. ولی از داخل حالش بیرون نمی اومد که نمی اومد. 

شهروند حالش رو بهتر نکرد. شام مورد علاقه اش هم. الانم فیلم کره ای می بینه بلکم تغییر احوال براش پیش بیاد. 

منم از دور می پامش. انقدری بلدم که تو این مواقع، سکوت و تنهاییش رو نشکونم.



پی نوشت:
از غصه خوردنش غصه می خورم.
دوستش دارم...



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۵
مریم صاد
به نام خدا
دخترم سه ماهه شد. به اندازۀ یک فصل از زندگیش گذشت.



امروز بردمش مرکز بهداشت، گفتن سه ماهگی که وزن گیری نداره! حالم گرفته شد. دلم تشویق می خواست.
ازونجا یه راست رفتیم سفر یک روزه.
در اصل به خاطر کار همسر رفتیم، ولی دسته جمعی رفتیم که بهمون خوش بگذره.
کلی پیچ خوردیم و رفتیم و رفتیم و یهو دیدیم دم خونه خودمونیم. خونه سابقمون.
هم حال گیری بود، هم باز یاد خاطرات. این بار با یاس سادات.
هیچی دیگه، امروز هم مثل دیروز خیلی خیلی خوش گذشت.
خوش گذشتنی عجیب غریب. بدون خرج. فقط به جهت با هم بودنِ بسیار با کیفیت.
هوووم.
چقدر زندگی راحت می تونه خوش بگذره.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۳
مریم صاد

به نام خدا

و باز هم مرگ. که حق است...

شهادت همکار آتش نشان همسر...



پی نوشت:

از بعد از به دنیا اومدن یاس سادات، وابستگیم دو برابر شده. و دلهره هام هم.

فکر می کردم یاس سادات بیاد سرگرم تر می شم و آروم تر...




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۵:۰۲
مریم صاد

به نام خدا

دائم با خودم مرور می کنم"حق است" "حق است" "حق است" "حق است" "حق است" "حق است" "حق است" "حق است" "حق است. صرفاً برای اینکه نگم "مرگ لعنتی"...

دلم گرفته. این چند وقته چندین خبر فوت دردناک شنیدم. چیزهایی که هر روز برای خودم مرورش می کنم و نزدیکیش رو به خودم با پوست و گوشت و استخون درک می کنم...

اوایل ماه رمضان، مادری که 18 روز بود پسرش به دنیا اومده بود و یک دختر دو ساله داشت، شب دستش درد می گیره می برنش بیمارستان، می ره تو کما و دو روز بعدش به رحمت خدا می ره. می گن شیر داشت انقدر که می شد یه بچه دیگه رو هم سیر کنه. خوشگل و جوون بود. و هیچ مشکل جسمی ای نداشت...

آخر ماه رمضان، عروسی دوستم که رفتم، یک دختری باهام هم میزی بود که انقدر زیبا بود، بلافاصله بعد از دیدنش فکر می کردم چه پسری مناسبش می تونه باشه تا ازدواج کنه. بعد فهمیدم دوست دوستم هست. و من رو به "مامان یاس سادات" می شناسه.  تا آخر عروسی تو نخش بودم و از ملاحتش لذت می بردم. آخر عروسی به نامزدش زنگ زد که برای رفتن آماده هست.

تو ماشین وقت برگشت همسر از پسری تعریف می کرد که همسر دوست عروس بود و با اون هم میز بوده. فهمیدم همسر این دختر زیبا  بوده. کلی از پسره برای من تعریف کرد. خیالم راحت شد که خوشبخته. مرداد ماه هم عروسیشون بود.

تلگرام دوستم رنگ سیاه به خودش گرفت. گفتم چی شده خدا بد نده. گفت اون دوستم یادته سر میزشون بودی؟ تو خواب سکته کرد. فوت کرد. یک ماه دیگه عروسیشون بود....

و امروز. کشکی نازنینم....

تمام نه ماه، با هر تکون نخوردنش فکر از دست دادن دختری که با وجودم رشد کرده بود، چنگ می انداخت به وجودم. و تند و سریع خودم رو می رسوندم به مطب تا صدای قلبش رو بشنوم... دکتر که روی شکمم دنبال قلبش می گشت و پیدا نمی کرد، تا یافتنش و شنیده شدن صدای قلبش شاید دو سه ثانیه هم طول نمی کشید، ولی می مردم و زنده می شدم...

من درکت می کنم کشکی. یک دونه یک ماهه اش رو که از دست دادم تا مدتها کارم گریه بود، الان کلی برای تو زار زدم. کلی غصه ات رو خوردم. حرفهای خوب هست، اما درد هم هست. می گم که دخترت پیش حضرت زهرا (سلام الله علیها) به امانت نگه داری می شه تا تو بری و در آغوش بگیریش. ضامنت می شه برای رسیدن به بهشت و ... 

دردت زیاد هست. می دونم. فقط می تونم بگم خدا صبرت بده. خدا صبرت بده... و از این به بعد فقط خوشی ها تو زندگیت حضور داشته باشن.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۴:۱۳
مریم صاد

به نام خدا

وقتی من و محمد مجرد بودیم، یکی از افتخارات مامان این بود که در سی سحر ماه رمضان، سی سحری متنوع درست می کرد. (امسال شرایط فرق می کرد ولی)

مثلاً اگر چندین بار مجبور بودیم مرغ بخوریم، مرغها طعهم هاش فرق می کرد با هم. یه بار با رب انار بود. یه بار با آلو و دونه انار. یه بار با بادمجون و ... علاوه بر اون، قاطی پلوهای متنوعی هم داشتیم.

مامان همسر ولی خیلی تنوع غذایی نداشتن. همسر یه سری غذاها رو تو خونه ما برای اولین بار چشید. غذاهای ایرانی ها، نه مثلاً لازانیا، و بابت غذای پخته شده صحبت خاصی نمی کرد، و وقتی یه غذا رو تا ته ته تهش می خورد و سر قاشقهای آخرش با هم دعوامون می شد، یعنی غذا خوشمزه بوده. و وقتی یه غذا می موند، یعنی دوست نداشته. به حجم غذای پخته شده هم ربطی نداشت. به این شکل، از اون تعداد غذاهای جدید، خیلی ها رو تأیید کرد و یه سری رو رد. 

یه عالمه از غذاهایی که من خیلی دوست دارم رو دوست نداشت. غذاهایی که خوشمزه درست می کنم و تو خونه مون کلی مشتری داره.

همه اینها رو نوشتم که بگم با وجود محدود کردنم در تعداد و تنوع غذا، باز هم تا حد زیادی موفق شدم روش مامانم رو اجرا کنم. (قرمه سیزی مثل خون در بدن همسر جریان داره و به درخواست خودش دو سه شب سحری قرمه سبزی خورد، می شد متنوع تر باشم)

هیچی یعنی مثلاً خوشحالم. و به قول آذر ماهی صفت، یه جورایی خواستم پزو جلوه کنم.

و یه جورایی ناراحتم چون که دلم برای لپه باقالی تنگ شده. لپه باقالی ای که برنجش شفته نشده باشه، با یه عالمه سویای سرررررخ شده و خاصیت ندار که قرچ قرچ صدا می ده و با آبلیمو طعم دار شده و پیاز داغ خشک و ترشی یا ماست و اگه خیلی بخوام به خودم حال بدم، با نیمرو.
 روزهایی که نیست خودم رو مهمون مامانم می کنم. دست و دلم به آشپزی نمی ره.



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۱
مریم صاد
به نام خدا
یه چند وقتی هست که داریم با یاس سادات "رنگ" رو کار می کنیم.
یک مکعب رنگی داره که رنگهای اصلی داخلش هست. رختخواب دم دستیش هم دقیقا همون رنگهاست.
رنگ سیاه و سفید رو بهتر می تونه تشخیص بده. یه پست در مورد علاقه اش به سایه ها نوشته بودم. و تشخیص دقیق سایه هایی که در چشم اون سیاه و سفید هستند. (و این خصوصیات ماهش هست. چیز عجیبی نیست.)
توی کتاب  رنگ هم تأکید بسیاری روی کار با رنگ قرمز و سبز شده.
حالا همه اینها کنار.
چند باری همسر که داشت خندوانه می دید و یاس هم عمیقاً گریه می کرد، به دست باباش سپردم تا آرومش کنه. یهو آروم می شد و به تلویزیون خیره می شد.
همسر اعتقاد داشت یاس سادات به خندوانه و دقیقاً به جناب خان علاقه داره. ولی من امروز کشف کردم که رنگ خندوانه هست که یاس رو به خودش میخکوب می کنه.
هیچی همین. صرفاً جهت یادگاری. اگر و اگر مثل بلاگفا اینجا نترکه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۵
مریم صاد

به نام خدا

انقدر لجم می گیره از کسایی که با نداشتن علم به مطلبی کلی حرف می زنن بعد یه عالمه آدم هم با عکس العملهاشون اونها رو تایید می کنن.

ورداشته نوشته:

"بعد از سوختگی زنده زنده تو آتیش، زایمان طبیعی دومین رتبه دردهارو در میان دردها داره".

همه نوشتن وااای خدایا و ...

یکی دیگه نوشته :

"زایمان طبیعی مثل شکسته شدن n استخوان بدن به طور همزمانه."

باز ملت کامنت گذاشتن واااای

آقا نمیشه شما نظر ندید؟

***

زایمان طبیعی دردی است ماورائی که بر روی زمین چنین دردی را تجربه نخواهید کرد. دردی که در انتهای آن لذتی سرشار است و دل دل کردن برای تجربه دوباره آن. دردی که با هیچ درد دیگری قابل قیاس نیست و هر مثلی که به آن زنند اشتباهی نا بخشودنیست.

در نهایت : 

درد زایمان طبیعی لذذذذذت بخش ترین درد عالم هستی ست. 

باور کنید.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۶
مریم صاد

به نام خدا

الحمدلله رب العالمین به جهت رمضان الکریمی که گذشت.

توفیق روزه داری نداشتم اما خدا عنایت کرد تا خدمتگزار روزه داری از سادات باشم.

عید فطر رسید و ما در تاریخ قمری، سه ساله شدیم.

...

وقتی "بله" می گفتم اصلا مطمئن نبودم به راهی که می رفتم. 

خدا خواست و امام رضای مهربونم امضاء فرمودند و شد آنچه باید می شد.



الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله...




پی نوشت:

الهی نصیب همه دختر و پسرها همسری کامل کننده باشه.

همسری که در مسیر عاقبت به خیری همراهیشون کنه.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۷
مریم صاد

به نام خدا

یه لیست بلند و بالا بود و سر تیترش بود " مردهایی که برای همسرانشون جذاب هستند".

یه عالمه گزینه داشت. از بالا تا پایینش رو مرور کردم و دیدم همسر من فقط یک یا حداکثر دو تا از اون گزینه ها رو داره، ولی چرا برای من جذابه؟!

به خودش نشون دادم و کلی خندید که هیچ کدوم از اون خصوصیات رو نداره.

بعد من فکری شدم و فکرهام به نتیجه رسید:

" تو لیسته گزینه ای نداشت که بگه:

مردهایی که وقتی از عملیات دارن خسته و له و گرما زده بر میگردن، گلهای خشک بنفش خوشرنگ رو که می بینن برای خانمشون میارن. تازه همکارها هم کلی مسخره شون میکنن ولی اونا انگار نه انگار.

یا

مردهایی که وقتی می خوان برای ایستگاه افطار بخرن میان دنبال خانمشون و با هم میرن که بیشتر با هم باشن.

یا

... "

و بعد یه عالمه"یا"های دیگه یادم اومد که تو لیست نبود.





بهش که گفتم ازون لبخند محو خوب خوبها تحویلم داد.

 انگار که دلش گرم شده باشه.



پی نوشت:

آیا بگویم اینترنت خر است؟ یا حرف بی ادبی است؟


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۱
مریم صاد

به نام خدا

همش به یاس سادات می گم:

"مامان جان تو هر زمینه ای که خواستی برای فعالیتهای علمی و ورزشی و تفریحی وارد بشو جز شعر. چون نه من نه بابا اهلش نیستیم اون وقت میای با احساس برای ما شعر هایی که گفتی و حفظ کردی رو می خونی احساس به خرج نمی دیم حالت گرفته می شه."




در راستای علاقۀ بسیار زیاد یاس سادات به شعر.

حرف معمولی ای هم که می خوام باهاش بزنم رو اگه به شکل شعر بهش بگم، با ذوق و شوق آغو آغو که تازگی ها یاد گرفته، رو هی تکرار می کنه.


باید بشینم شعر حفظ کنم براش بخونم.اصاً یه وضی...



پی نوشت:

بعضی وقتها مامان و بابا ها بد جنس هم می شن دیگه!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۸
مریم صاد
به نام خدا
یکی دیگه از چیزهایی که یاس سادات خیلی دوست داره، "گوشواره"، اونم از نوع آویزیش، هست.




خودم ذوق مدل به مدل زیورآلات گذاشتن رو داشتم، اما الآن به شوق ِ ذوق کردن یاسم هست که می رم سراغشون.
البته این روند تا زمانی ادامه خواهد داشت که چیزی رو نمی تونه بگیره، به محضی که اون روز رسید، گوشواره ها رو جمع خواهم کرد. حداقل این آویزی ها رو.



پی نوشت:
خدا میدونه چقدر متظر مادر دخترونه بازیهامون هستم...
وای خدا...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۸
مریم صاد

به نام خدا

جوشن کبیر رو با تلویزیون خوندیم. با مسجد جمکران.

دونه به دونه بندها رو بیدار بود و احیا گرفته بود و همینطور که شیر میخورد باهام تکرار کرد.

سخنرانی رو هم گوش دادم و وقت قرآن به سر شد و هنوز نخوابیده بود.

با همسر بدو بدو لباس پوشیدیم رفتیم مسجد.

اونجا هنوز سخنرانی تموم نشده بود. تموم که شد بک یا الله دوم رو که گفتم، شروع کرد به گریه.



رفته بودم قرآن به سر، شدم یاس به بغل


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۵ ، ۰۰:۲۳
مریم صاد