آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

۱۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

به نام خدا

تو همین فاصله کوتاه، اولین ورکشاپ و نمایشگاهشونم گذاشتن.

احساس می کنم هر چی می دوئم نمی رسم.

اصلا دیگه توان دوئیدن ندارم...

ولش کن اصلا...





من شبیه همسر نیستم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۹
مریم صاد
به نام خدا
یک بحران شدید برای خانواده اتفاق افتاده.
روزی که مامان باید پایان نامه رو به دانشگاه می رسوند برای گرفتن وقت دفاع، در حال نوشتن مقدمه، یک اشتباه در کپی پیست، تمام پایان نامه اش رو پروند. به قول خودش زحمت جمعیمون و خون جگر خوردن شبانه روز 5 ماهش.
مهندس خونه، همسر برادرم، یک روز تمام از هر راهی که ممکن باشه رفت ولی لپ تاپ هم سر ناسازگاری برداشت. هیچ "بک آپ"ی نگرفته. هیچ "اتو سیو"ی عمل نکرده. یک وضعی...
تو 5 فصل، تونستیم 4 فصل رو نجات بدیم.
یک فصل و مهم ترین فصل باقی مونده، که باید "نگارش" بشه.
همه لپ تاپ به دست اومدیم بالا و مشغولیم.
مشغول مبارزه با بحران.






پی نوشت:
من یه سوال دارم.
فن آوری اومده کار آدم رو راحت تر کنه یا ........ ؟؟؟؟
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۱۱
مریم صاد

به نام خدا

...

گفت: خوب شدن یا نشدن، فقط بستگی به خودت داره. اینکه بخوای خوب باشی یا نه.

گفتم: دوست دارم خوب نشم.

گفت: اون وقت من عذاب می کشم. خودت عذاب می کشی.

...






چه جملات آشنایی...

اولین مواجهه های من با "انتخاب"

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۹
مریم صاد
به نام خدا
سلام امام رضای مهربونی ها...



هر سال تولدتون، طوماری از سالگردهایی هست که برام به نتیجه رسوندید.

هفتمین سالگرد آیه نور.
.
.
.
.
سومین سالگرد عقد.
.
.
اولین سالگرد فرزند داشتن در درون.
.
.
.
و یه عالمه اتفاق که در این تاریخ نیفتاد، اما از طرف شما بود. و امضاء داشت. و رضایی بود...
.
.
.
 و چه کنم جز اشک ریختن...
من کجا و شما کجا...
چی دارم از خودم؟
هیچ...

تولدتون مبارک





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۹
مریم صاد
به نام خدا
این چند وقته، سرزمین تخریب شده "دوستی"م هی و هی و هی داره ترمیم و ترمیم و ترمیم تر میشه.



همه اش هم به یمن ورود یاس سادات.

دیروز آتنا، دوست و همکلاسی و همخونه زمان کارشناسیم اومد. دیگه نرسید به اون بغل کردن هایی که به خاطرش اومده بود. یاس رو جای من بغل می کرد برای آروم شدن.
خیلی دعاش می کنم...

هفته پیش هم یکی از بچه های جهادی که خیلی بهم ابراز لطف می کنه و من احساس می کردم اگر به محبتهاش پاسخ مثبت ندم، خر هستم، اومد. با پسرش. ساده برگزار کردم. وقت نداشتم بیشتر از اون. با یه زرشک پلو مرغ و سالاد و شیرینی هایی که عید پخته بودم و فریز کرده بودم.
وقتی رفتن، حس کردم چقدر انرژیم مثبته و بهم خوش گذشته. از اونجایی که از مشتری های پرو پا قرص وبلاگمم بود، فکر می کردم، اگر اندازه ای که الآن من رو می شناسه، اون موقع می شناخت، انقدر تو جهادی اذیت می شدم؟؟؟؟

بچه های کاردانی هم که با اسمس لطفشون رو می رسونن.

آتنا دیروز عکسش رو با یاس گذاشته بوده تو یه گروهی که یه عالمه دوست مشترکمون بعد از فیس بوک، ایجاد کرده بودن. تا آخرهای شب کامنتهای بچه ها رو می فرستاد. همه لطف و محبت.
یه حال خوبی بودم.



لطفاً انیمیشن سینمایی Inside Out که دوبله خوب فارسی هم داره رو ببینید.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۲
مریم صاد

به نام خدا

آخه همه با هم؟

می گذاشتی هر هفته یکیش به وقوع بپیونده که فرصت کنیم ذوق کنیم و انقدر آشفته نشیم از یهویی بودن رشدت.

پست دیشب به کنار، که در فاصله سه روز با هم به وقوع پیوستند.

امروز حالت جلو اومدن برای نشستن رو هی تکرار کرد. مثل دراز نشست. و بعد هم زمان با مورد قبلی، وقتی نشسته بودم و بغلم گرفته بودمش با پاهاش به خودش فشار آورد و هی نشست و پا شد. چندین باااار.

یعنی یه حالیم که نگو.


نمی فهمم چرا انقدر عجله داره برای همه چیز.

 از منم بدتر شده که!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۱
مریم صاد

به نام خدا

قبلا هم وقتی یه چیزی می گذاشتم کف دستش، خوب و محکم می گرفت و به سمت آزمایشگاه که دهانش بود می برد. ولی در سومین تاریخ شمسی بله برون من و باباش، در سه ماه و بیست روزگی، وقتی عروسک رو به سمتش بردیم دستش رو دراز کرد و گرفت و به دهانش برد.

و امشب، هر دو کمی هول کردیم وقتی دیدیم انقدر سریع داره بزرگ میشه.

وقتی روی زمین دراز کشیده بود چرخید و موند... غلت زده بود... مثل لاک پشتی که برعکس گذاشته باشنش هیچ کاری از دستش بر نمی اومد. فقط پا و جیغ می زد.

تختش رو باید به محافظهای دیوار تجهیز کنم و دیوارش رو بکشم بالا.



دلم یه جوریه....

چرا دارم می ترسم؟ چرا بغض دارم؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۲
مریم صاد
به نام خدا
باهاش اسمس بازی می کردم.
گفت:

خدا بهترینهاشو به اونهایی می ده که انتخاب رو به خودش می سپردن








تسلیم . شاکر . چاکر توئم
یا رب العالمین

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۲
مریم صاد

به نام خدا

از پنج ماهگی بارداریم، که دیگه نمی تونستم مشق بنویسم و نفسم بند نیاد، خط رو رها کردم.

با تلگرام با بچه ها در تماس بودم. کارهاشون رو می گذاشتن و من غصه خوردم. امتحان دادن و من غصه خوردم. وارد سطح بالاتر شدن و من غصه خوردم. با عنوان سطح "عالی" به مهمانی های گروه دعوت شدن و من غصه خوردم. وارد رنگ بازی شدن و من غصه خوردم.

و غصه خوردنهام رو اینطوری التیام می دادم که وقت خواب، مفردات رو با چشمم می نوشتم و اتصالات رو مرور می کردم. دانگها رو به خاطر می آوردم و کشیدگی ها رو با صداش توی ذهنم تداعی می کردم.

یکی دوتا از بچه ها احوالم رو پرسیدن و وقتی که براشون حالم رو می گفتم، تشویقم می کردن که بنویسم. حتی شده روزی نیم ساعت. نه اصلاً ده دقیقه.

گذشت...

تا امروز.

بچه ها کارهای نقاشی خطشون رو توی تلگرام گروه گذاشتن و من گریه کردم.

همسر احوالم رو پرسید و بهش گفتم.

گفت اتفاقاً دیروز که در کمدم رو (توی ایستگاه) باز کردم دو تا قابی که بهم دادی رو نگاه کردم و پیش خودم گفتم:

یعنی واقعاً دیگه رهاش کرد ؟؟؟

و اصرار پشت اصرار که از همین لحظه(ساعت 3 بعد از ظهر روز جمعه) دوباره بساطت رو پهن کن و کار رو شروع کن. اجازه هم داد، میزی که دو نفری برای صبحانه ها طراحی و اجرا کردیم باشه برای مشقهای من و بساطم از روش جمع نشه. گلهای کاکتوس باغ کاشیش رو هم داد تا انرژی بهم بدن.


***


روی وسایلم کلی خاک نشسته بود. مرکبهام داشتن خراب می شدن. یه مرکب جدید هم ساختم. آبی فیروزه ای.

بعد از 8 ماه نوشتم:





پی نوشت:

یعنی می نویسم؟

یعنی این بار رها نمی شه؟

یعنی یاس سادات می گذاره؟


.

.

.

.


تلاش خودم رو می کنم...




۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۱
مریم صاد

به نام خدا

یاس سادات یه جوراب زرد اسپرت داره که به یکی از لباسهاش خیلی میاد. اگر تو خونه هم اون لباس رو بپوشه می کنم پاش همینجوری برا قشنگی.



دیروز دیدم دراز کش که هست، پاشو میاره بالا و به جورابش نگاه می کنه.

به زرد و قرمز و رنگهای فسفری ری اکشن مثبت نشون می ده.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۲
مریم صاد
به نام خدا
تو خونه ما، سنت هدیه دادن به دخترها، فقط به چند سال اخیر که روز دختر رو مشخص کردند بر نمی گرده.
مامان بابا تقریباً همیشه "روز زن"، یه هدیه جدا برای من و نرجس کنار می گذاشتن. کوچیک و بزرگش مهم نبود. هدیه اش مهم بود.
بعد هم که خانم برادرم بهمون اضافه شد، دیگه "روز دختر" وجود داشت. روز دختر برای سه تا دخترشون هدیه می خریدن.
و حالا خونه مامان و بابا، خونه "پنج دخترون"ه و نعمت فراوون.



***
من و یاس سادات و بابا، رابطه خاصی با عمه جون داریم.
تو بارداریم تونستم دو بار به دیدارشون برم. کمک بخوام و کمک ببینم. واقعاً کمکی خااااص. اصاً عجیب.
و این رابطه مون رو خاص کرده.
خانم حضرت معصومه(سلام الله علیها) که عوض نشدن، دیدگاه من بهشون عوض شده و حالا اگر کسی پیشنهاد بده بریم قم؟ نفر اولم که می گم آره.
بلاخره عمه خانم 3> همسرم  هستن دیگه!

***
از خدا یه عالمه دختر می خوام. یه عاااالمه.
دلم برای دختر ها ضعف می ره...
خدایا خوبشو بده و خووووب بده.

***
برای یاس سادات نازم و فاطمه خانم خانمها هدیه گرفتم.
عصری جشن داریم.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۷
مریم صاد

به نام خدا

جشنی که دلم می خواست برای یاس سادات بگیرم رو گرفتم.

و جالب اینجاست که مثل اون بار که رفته بودیم سونوگرافی، یا وقت به دنیا اومدنش که می گفت حرف حرف خودمه، برای 100 روزگیش هم همونطور شد.

وقتی همه چیز رو فراهم کردیم تا جشن برگزار بشه، شروع کرد به گریه و زاری و فغان که چی ؟ که :

"من خوابم میاد".

به ناچار خوابوندیمش و نیم ساعت بعد بیدارش کردیم برای جشن. ولی بلاخره حرف خودشو به کرسی نشوند. سلطنت یاس سادات اوله دیگه! حالا ماجراها داریم با این شاهزاده.



بعدشم رفتیم مولفیکسش رو ارتقاء دادیم. سایز 3 رو براش بستیم که خیلی خیلی راحت تر بود. بچم یه هفته سایز 2 مای بیبی رو هم نتونست تحمل کنه. مولفیکس خوبیش به کاغذی بودنشه. مای بیبی پلاستیکی بود تو این گرما تمام دور کمرش عرق سوز شده بود بچم.

هیچی دیگه همین.

داره بزرگ می شه...

و من نمی دونم چرا انقدر امید به زندگیم سنش پایین اومده.

همش فکر می کنم یعنی 20 سالگی دختر اولم رو می تونم ببینم؟ و بقیه بچه هام چی؟؟؟ چند ساله هستند وقتی من دیگه پیششون نیستم.

و همش غصه شون رو می خورم اگر تا قبل از من، ازدواج نکرده باشن یا بچه دار نشده باشن...

آدم تو این دو زمان خیلی خیلی به مامانش نیاز داره...


خدا کس بی کسونه



پی نوشت:

لعنت به ازدواج دیر هنگام...

تازه من که همش 28 سالم بود...

و زود هم بچه دار شدم...



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۱
مریم صاد

به نام خدا

کم شده که چنین فرصتی پیش بیاد. یعنی تو این 4 ماه و سه هفته، این بار دوم بود که من و فاطمه، عمه و برادرزاده بودیم. همیشه یا من گرفتار یاس سادات بودم یا فاطمه تهران نبود یا وزنش مانعم می شد که بخوام در آغوش بگیرمش یا مشکلات دیگه. و نمی دونم حالا وزنهاشون به هم نزدیک شده یا من قوی تر شدم، یا "نیاز" مانع خستگیم شد و برام راحت بود.

امشب وقتی جیغهای ناله مانند می زد و مامان از آروم کردنش عاجز شده بود، در آغوش گرفتمش و همون طوری که نرجس بهم یاد داده بود، تمام عشق و آرامشم رو نثارش کردم و آروم شد. آروم آروم.
قشنگ همینطوری که من تو آغوشم می فشردمش، اونم منو گرم بغل گرفته بود.

نتونستم رسالت اصلی که "شیر دادن" بود رو براش انجام بدم؛ ولی تونستم آرومش کنم و نیم ساعت روی پام بخوابونمش.

یک شب آروم رو باهاش سپری کردم...



من عاشق بچه هام.

درسته که حال و حوصله م کم شده.

اما عشقم نه...



پی نوشت:

این شب رو ثبت می کنم.

خیلی کیف کردم از "در آغوشش بودن".



۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۹
مریم صاد
به نام خدا
یواش یواش لباسهای یاس سادات اندازه ش شدن.
لباسهایی با تمام رنگهای طبیعت جز صورتی.
دخترم که انقدر بهش صورتی میاد اصلاً لباس صورتی نداره. صورتی ملوس عروسکی.
فقط به خاطر تنفر مامانش از صورتی. اونم نه به خاطر زشت بودنش، به خاطر زیاد بودنش.
این مسئله رو هم که انقدر این ور و اون ور گفتم، ملت می رن لباسهای خوشگل خوشگل براش می خرن ولی هیچ کدوم صورتی نیست به خاطر تنفر مامانش از صورتی.
یه کاپ و یه پیش بند خوشگل صورتی داره، ولی لباس نه. چرا؟ به خاطر تنفر مامانش از رنگ صورتی.





دیگه مصمم شدم دو سه تا لباس صورتی خوشگل در سایزهای مختلف براش بخرم.
روی خوشگل بودنش تأکیدم خیلی خیلی زیاده. صورتی خوشگل کم پیدا می شه آخه.




پی نوشت:
واقعاً کشکی و سیمین راست می گفتن. بعضی لباسهاش نپوشیده کوچیک شدن. چون مناسب فصل نبودن. بعضی لباسهاش فقط یک بار پوشیده شدن.
سرعت بزرگ شدنشون تو این سن خیلی بالاست.
آدم یه وقتهایی می خواد بگه:
وایسا دنیا وایسا دنیا من می خوام پیاده شم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۷
مریم صاد
به نام خدا
امروز 5-5-95، دختر نازنینم 100 روزه شد.
100 روزگیش بدون پدرش جشن گرفتنی نیست. (پدر جان ایستگاه هستند)




جشنش رو گذاشتیم برای فردا.


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۱
مریم صاد
به نام خدا
یهو هوس کردم به فیلمها و عکسهامون سر بزنم.
تو فولدرها یه فولدری بود که همیشه از نگاه کردن به عکس و فیلمهاش پرهیز می کردم.
اما امشب شب خوبی بود برای دیدنش:
فیلم شبی که تصمیم گرفتیم خونه رو اجاره بدیم و بیایم.

پست اون موقع: اینجا

***

چقدر زار زده بودم. همون موقع هم می دونستم که اگر بعداً این فیلم رو ببینم مسخره م میاد. و واقعاً الآن اینطوری بودم. نزدیک یک سال می گذره و حرفهام با حرف داخل فیلم به کل عوض شده.
روزگار خیلی خیلی خیلی خیلی خوبی رو در کنار سختی ها سپری کرده بودیم، خاطرات عالی ای از یک سال زندگی تو اون خونه برامون باقی مونده. کلی خودمون رو محک زدیم. ولی بر خلاف فیلم دیگه فکر نمی کنیم تغییرات بده. انقدر که از بعد از اون ریسکهای بیشتری کردیم.

اون موقعها فکر می کردم با رفتن از اون خونه که داخلش عروس شدم، تیکه ای از وجودم رو ازم گرفتن. یه جای فیلم می گم "احساس می کنم هیچی ندارم". ولی حالا دیگه از اونجا کنده شدم و دلم نمی خواد برگردم. (و این رو می دونم که اگر مجبور به کاری بشم، اون رو به بهترین شکل ممکن انجام می دم و سختی هم نمی کشم. حتی شده برگشت به اون خونه با مختصات حال حاضرش... )





و خداوند به انسان دو نعمت داد:
و خداوند انسان را فراموشکار آفرید.

 
و خداوند انسان را انعطاف پذیر آفرید.


پی نوشت:
خارج شدن از این دنیا هم همینطوریه؟
یعنی اولش فکر می کنیم خیلی اون طرف بده، ولی اینطور نیست؟
اعمالمون چی می گن؟؟؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۱
مریم صاد