آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

۱۸ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

به نام خدا

هفت ماهگی یاس سادات به لطف خدای بزرگ رسید.

خدایا برای لحظه لحظه اش سپاسگزارم.







بچه دوماهه همکار همسر نافرم مریضه. 

براش نذرکردم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۹
مریم صاد

به نام خدا

خب! یاس سادات از مسیر خوردن چیزهای لوس اما خوشمزه ای مثل فرنی و حریره بادوم به سلامت عبور کرد و از دیشب "سوپ" رو شروع کرد.

مرغ+هویج+جعفری+آب، مواد اولین غذای واقعیش بود. خیلی برام جالب بود میزان خوشمزگیش. قاشق اول طبق معمول قیافه اش رو چندش کرد ولی بعد خوب خورد. انقدر که مجبور شدم قطره "camy way" که عرق تصفیه شده زیره هست رو بهش بدم که یه وقت دل درد نگیره.

امروز به خوبی دیروز نبود. کلا یه روز خوبه یه روز بد. مثل خودم. خیلی اذیتش نمی کنم.

همین.



پی نوشت:

واقعا پختن حریره بادوم تو این 7 ماه سخت ترین کاری بوده که انجام دادم. ناخنهام رو هم مجبور شدم از ته ته بگیرم. 

حالا هم سوپ.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۵
مریم صاد
به نام خدا
کاش اون چیزی که الآن می دونیم رو، چند سال پیش می دونستیم...









نوشته شده بعد از خوندن آرشیو وبلاگهای خودم و دوستانم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۵ ، ۰۲:۲۴
مریم صاد
به نام خدا
و من در رگ به رگ و رج به رج و خط به خط زنانگیم ذر زندگی، کلی عبارات و کلمات و حروف در حال عبور هستند و گاهی چنان در اونها غرق می شم، که حرفی که داشتم می زدم از یادم می ره. خیلی هاش نوشته میشه. خیلی هاش پست موقت تو ذهنم باقی می مونه.

***

خط اتوی آسینهای لباس کار همسر رو دقیق می کشم، و خوشحالم که تو فصلهای سرد، به لطف جلیقه های کار، لازم نیست مابقی لباس رو هم به همین دقت اتو بکشم.

***

بادامهای حریره بادام رو از داخل آبجوش در میارم و پوست می کنم و رنده می کنم و می پزم و یاس با اشتهای وصف ناشدنی می خوره و من جملات رو برای وصف این اتفاق کنار هم  چیدمان می کنم و وقت عمل، اینی که خوندید رو می نویسم.

و در تمام این دقایق، "رادیو اربعین" جاریست.


پی نوشت: 
دیروز بابا اینها رسیدن کربلا.
ان شاءالله تمام زائرین به سلامت برن و برگردن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۵:۱۰
مریم صاد
به نام خدا
سر جهاز دوختن، کلی خیاطیم خوب شد. در اصل درز دوختن و خلاقیت به کار بردن پارچه ها کنار هم و در آوردن چیزهای جدید و قشنگ. 
بعد برای سیسمونی یاس جز پرده و رختخواب دم دستی، و چندتا پیشبند که واقعاً خوشگل شدن، چیزی ندوخته بودم.
اما...
یاس سادات چون مو نداشت، بهش دامن نمی اومد. همش شلوار لی و کتان تنش می کردم و اسپرت می چرخوندمش. حالا که یه کمی موهاش در اومده و می شه گل سر به موهاش بزنم، رفتم خونه عروس خانم که مامانش خیاط هست و اونم پیش مامانش خیاطی یاد گرفته، برام یه سارافن برید آوردم دوختم خیلی عالی شد.
هر کی دید گفت چقدر تمیز! عروس جان هم به شوق اومده بود و می گفت بیا بریم تو کار دوخت و دوز. و این گونه بود که اولین لباسی که دوختم(البته از دوخت و دوزهای مدرسه صرف نظر کردم) خیلی خوب شد.
دیروز برای تولد عموش هم پوشید و خانواده زن عموش هم می گفتن چه عالی شده. یکی از جاری ها می گفت عین همین رو دیده "80 هزار تومن" و من همینطوری هی ذوق می کنم. با یه پارچه اضافه اومده از شلوار مردونه یا مانتوی نمی دونم کی. نیم متر هم نبود. دو تا دگمه خریدم که شد 500 تومن. خب آدم خوشش میاد دیگه!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۸
مریم صاد

به نام خدا


نوایی نوایی نوایی نوایی، هـــمــه باوفـــاینـــــد تـو گــــل بــی وفــــــایی

غـمــــت در نهانــخانه دل نشـــیند، بنازی که لیلی به محــــــمل نشیند

به دنبال محمــــل سبکـــــتر قدم زن مبادا غـــباری به محــــــمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی زبامی که برخاســت مشکل نشیند

بنازم به بزم مـــــحـبت که آنجـا، گـــــدایی به شاهـــــــی مقابل نشیند

بـه دنبال محــــمل چـــنان زار گریم، که از گریه ام ناقــــــه در گـل نشیند

خوشـــا کاروانی که شــب راه طـــی کـــرد دم صبــح اول به منزل نشیند




پی نوشت:

می دونستید شعر برای طبیب اصفهانی ((درگذشته ۱۱۶۸ یا ۱۱۷۱ هجری قمری) از شعرای سبک بازگشت .ایران.) هست؟ آشنا نبود برام. صرفا جالب بود دونستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۲:۳۰
مریم صاد
به نام خدا
پریشب فهمیدم تولد یکی از برادرشوهرها که چندبار تا حالا خواسته بودیم براش تولد بگیریم و نشده بود، امشبه.
تولد هم یعنی فرصتی برای دور هم بودن. فرصتی برای فراموش کردن حال روزهای این روزهامون.
دیروز عصر، دست به کار شدم و یه کیک نسکافه پختم با شیر نسکافه عالی، لیوان کاغذی، برف شادی باقی مونده تولد همسر و شمع هم برداشتیم و با یاس سادات رفتیم خونه شون که دارن بازسازی می کنن.
مشغــــــــــول کار، سورپرایزشون کردیم. خیلی خیلی سرحال شدن.
حالا همسر تو راه می گفت تو خونه مامان تولد بگیریم. من می گفتم نه. می گفت اون الآن خسته ست اعصاب نداره. من می گفتم به من اعتماد کن! و اعتمادش جواب داد. هم خستگیشون در رفت هم کلی انرژی مثبت جاری شد.


خیلی خداروشکر


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۲:۰۱
مریم صاد

به نام خدا

همسر اگر همکاری کنه و با یاس سادات بازی کنه، می تونم مهمونی بدم. البته اگر یاس سادات هم با باباش همکاری کنه!

از بعد از به دنیا اومدن یاس سادات این سومین مهمونی ای بود که می دادم.

دو بار قبل، تعداد کم بود. یه ساعته کار تموم شد. یه بار دوستم بود یه بار یکی از برادرهای همسر که چون ماشاالله بچه شون فرفره هست نمیشه عمومی تو خونه مون با بقیه دعوتشون کنم. 

ولی امشب تعداد زیاد بود. دیشب که تا دیروقت خرید بودیم. همین دیشب هم اتقاقی دعوت کردیم. تا نصف شب که جا به جا کردن خریدها طول کشید. شب هم یاس سادات چندین بار بیدار شد و بدخواب بودم. صبح دیر بیدار شدم ولی تا ساعت 6 و نیم یک ثانیه وقت نداشتم بشینم. یاس سادات هم هی می خواست باهام باشه و وقتمو مثل روزهای دیگه باهاش سپری کنم، که بدجور دست و پام تو هم می رفت.

برخلاف همیشه، به دسر و کیک اصلا فکر نکردم، ولی کیفیت خوبی از آنچه پختم ارائه دادم. اینو از اونجایی می گم که فقط یه قابلمه کوچیک برنج خالی موند. هم خوردن و هم بردن. الحمدلله.


الان که تو تخت دراز کشیدم دلم راضی و شاده. اما تمام بند بند وجودم له لــــــــه.





پی نوشت:

بین همه، مادر همسر از همه افسرده تره.

خیلی کم می خنده.

همش بغض داره.

هعیییی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۰۱:۲۶
مریم صاد
به نام خدا
امسال دوتایی با هم رفتن. با چندتا راه و کار بلد.
پارسال نرجس باهاشون رفته بود و سختی هایی که بابا کشیده بود، رو نکشیده بود. برای همین امسال همسفر شدن.
رادیوی خونۀ ما دائم رو 95.5 هست. تلویزیونمون هم رو شبکه 3. 
عمود به عمود دلم رو راهی می کنم و به این فکر می کنم، آیا روزی من هم لایق رفتن می شم؟








پی نوشت:
مسافرت که بودم، رفتن. 
یعنی آخرین دیدارمون به 13 آبان برمیگرده و امروز 18 آبان بود.
بدجوری دلتنگشون شدم...



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۵ ، ۰۰:۴۷
مریم صاد

به نام خدا

تو خانواده همسر ما چهارتا جاری و یک خواهر شوهر هستیم. خدا سایه مادر همسر رو بالای سرمون حفظ کنه.

یک اتفاق خوبی که می افته و من همیشه مثبت بهش نگاه می کنم، اینه که:

هر کدوممون مهمونی بدیم، مادر همسر حتماً باید یکی از عناصر کمک کننده داخل آشپرخونه باشن.

از اونجایی که دلشون می خواد هیچ عروسی کم نیاره، همیشه با تجربه 40 ساله شون داخل آشپزخونه مشغول کار می شن.

تنها کسی که وقتی خونه اش دعوت هستن واقعاً مهمان هستن، خونه ماست. قشنگ می شینن و میوه شون رو می خورن و چاییشون رو می خورن و حرف می زنیم و کیف می کنیم. خیالشون از بابت آشپزخونه راحته. می دونن همه چیز پخته شده و درست شده و تزئین شده، حاضره و فقط باید ساعت سرو غذا اعلام بشه.

وقتی هم که خونه شون هستیم هم همینطور. وقتی من تو آشپزخونه و پای کار باشم، خیالشون راحته. همین چند وقتی که دائم اونجا بودیم این به وضوح مشخص بود. وقتهایی که شام با من بود، قشنگ می رفتن و استراحت می کردن. سفره رو پهن می کردیم و بیدارشون می کردیم بشینن سر غذا. 

و من صدهزار بار خدارو به خاطر این نعمتی که بهم داده شاکرم. واقعاً نعمته. 


الحمدلله




پی نوشت:

پدر پدرم که سه سال پیش به رحمت خدا رفتن، آدم خیلی دقیقی بودن.

وقتی من 3-4 سالم بود، سِمتی بهم داده بودن با عنوان "کلانتر". و من رو همیشه تا همین آخرها، اگر حالشون رو به راه بود، اون طوری صدا می زدن.

یه بار ازشون پرسیدم چرا اینطوری صدام می کنین؟ آخه بار معنایی مثبتی نداشت.

از همون سه چهار سالگیم تعریف کردن که چطور کمک دست مامانم بودم. 

می گفتن می دونی چی کار کنی. لازم نیست هی توضیح بهت بدن. می بینی چه کار درسته، همون رو انجام می دی(در مورد مسائل خانه داری) برام جالب بود، چون خودم اصلاً فکر نمی کردم چیز خاصی باشه. الآن بیشتر می فهمم.


اگه آقاجونم زنده بودن، حتماً براشون این پست رو می خوندم. 

چقدر دلم تنگته عزیز من. مهربون من. با اون چشمهای تیز بین قشنگت...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۵
مریم صاد

به نام خدا

یاس سادات، 14 آبان، 200 روزه می شه.

نیم سالگیش که با فوت بابا بزرگش یکی شد. نشد براش کاری کنم. همون شیر معمولی هم که بهش می دادم خدا خیلی دوستش داشت.

دلم می خواست براش 200 روزگی بگیرم، خامه هم گرفته بودم که کیک خامه ای درست کنم. ولی باز مجبوریم یه سفر کاری بریم. معلوم نیست کی برگردیم. تو همون سفر باید یه فکری به حال دخترکم کنم.

باباشم حسابی افسرده ست. هوای اونم باید داشته باشم. گرفتاری های کار و درسش کم بود. این غم هم اضافه شد. هعی...


***

دختر 198 روزه من، حالا فرنی با آبش رو می خوره و خوشش نمیاد. دکتر بهم اجازه استفاده از شکر رو داده، اما یکی از اقوام می گفت هیچی بهش نزنم. ولی خیلی بد مزه هست خب. می گن بچه به مزه نیازی نداره. آخه مگه می شه؟؟! شیر مادر شیرین شیرین. شیر خشک هم همینطور. چطور می شه فرنی بی مزه به خوردش بدم؟ تازه به قول عروسمون، آرد برنج یکمی تلخی هم داره. 

خلاصه فعلاً که نبرد خیر و شر تو وجودم داره بیداد می کنه. بین شکر یا حالا نبات زدن یا نزدن به فرنی.

حالا این چند روز هم بگذره فرنی رقیق با شیر خشک بهش بدم ببینم چی می شه. با این روال می ترسم از غذا خوردن بیفته بچم. یعنی پریروز نون بربری رو ترجیح می داد به فرنی. هر روز یه قاشق از غذاش می مونه و به زور بهش نمی دم. می گذارم سر میل بخوره. اونم با کلی شامورتی بازی و بزرگ و وسیع کردن سرزمین خل و چل بازی (اشاره به فیلم Inside out). خودم به باقی مونده های غذاش واسه اینکه اصراف نشه، شیر و شکر اضافه می کنم و می خورم. واللا.



این که ندونی چی کار کنی خیلی بده. 

خیلی. 


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۰۱:۲۸
مریم صاد

به نام خدا

یه عالمه مرد می شناسم دور و برم که به حسن می گیرن. ولی مشکلشون حسین بوده.

به شست پا گیر می دن مشکلشون چشمشون بوده.

مشکلشون یه چیزه، می چرخونن می چرخونن می چرخونن و نهصد دور می پیچونن و چیزی رو به عنوان مشکلشون بیان می کنن و تو باید بفهمی مشکل اینی که می گن نیست و دقیقا چشونه.

مردها بیشتر اعتقاد دارن که زنها این مدلی هستن. ولی من به عنوان یک زن، صریح ترین راه رو برای بیان مشکلم انتخاب می کنم. یعنی بیشتر مواقع(نه همیشه) تو خودم کلی بالا و پایین می کنم و عصبانیتها، احساسات و چیزهای اضافه رو حذف می کنم و یه بسته تحویل می دم که حاوی تنها و تنها مشکلم هست. نه هیچ چیز دیگه و بدون هیچ شاخ و برگ دیگه.

خلاصه اینکه یه عااااالمه حرف زده و اعصاب ما رو داغون کرده و فشارمون رو برده رو هزار تا فهمیدیم مشکلش چی بوده. همسر رو می گم.

اصلاً نمی تونه مشکلش رو بیان کنه. و از اون مهم تر دقیقاً زمانی که مشکل پیش اومده، بیانش کنه تا حل بشه. می گذاره کلی چیز دیگه و احساسات و ... هم روش تل انبار بشه و اندازه ظاهریش اندازه یه کوه بشه بعد بیان می کنه. بعد که همه رو مثل کلاف به هم ریخته، با بدبختی، گوله می کنم و می گذارم جلوش، و می بینه اون کلاف گنده چقدر کوچولو شده، خنده ش می گیره. 

واقعاً خنده هم داره. 

هعی...







گاهی وقتها دلم می خواد بگیرم یه فس بزنمش ها.

D:

یعنی تا این حد.




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۰۰:۵۶
مریم صاد
به نام خدا
فوت یهویی بابا بخش سخت ماجرای این چند وقته بود. و داغدار شدن همسر و برادرهاش، و مادرشون، بخش سخت تر ماجرا.
اون بنده خدا که رفت، ولی ما عروسها موندیم با همسرهامون و مادر همسرمون، که شدیداً در حالت عزاداری به سر می برن.
خوبن، خوشن، دور هم جمع می شیم، می خندیم، اما همه شون داغونن. داغون.
همۀ مسائل به بابا ربط داده می شه، همه خاطرات یک راهی پیدا می کنن تا به بابا برسن، همه گذشته ها انگار بابا نقش اصلی رو اجرا می کرده. 

نرجس می گه "تا 6 ماه باید اجازه سوگواری بهشون بدین." این جمله خیلی بیان راحتی داره ولی در عمل، ... نمی دونم آیا می شه باهاش کنار اومد؟




این روزها انگاری سخت ترن از اون روزها


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۴
مریم صاد

به نام خدا

اولین حرفی که یاس سادات یاد گرفت و  تو 40 روزگی گفت و از اون به بعد تکرار کرد،"آغو" بود.

بعد از اون تو 2-3 ماهگی "اونگه" رو تو مواقع مختلف وسط عبارات نامفهوم و سخنرانی هاش، بیان می کرد.

4-5 ماهگی هم حروفی که توش حرف "م" بود رو زیاد بیان می کرد. "اِمی، مامان، ماما، مممم، ... " و اینها دیگه مفهوم داشت و جایگاه داشت و وقت گرسنگی یا خواب یا نیازش به من، بیان می کرد.

الان تو 6 ماهگی کلماتش آلمانی شده. از دو طرف زبون که به لثه هاش میچسبه "ژ" و "ش" رو مثل آلمانی ها بیان می کنه و میگه"ایش، گیژه". ایش به آلمانی یعنی من. "اَدَه، بَدَه، دَده، بابا" و حروفی که "د" و "ب" دارن رو وقتهایی که باهاش حرف می زنیم بیان می کنه.





پی نوشت:

ما الان متخصص حرف زدنیم و حواسمون هم نیست.

شکر خدا.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۱:۲۶
مریم صاد

به نام خدا

امروز 6 آبان 95، مصادف با شهادت امام سجاد علیه السلام، یاس سادات اولین غذای کمکیش رو به عنوان "نهار" خورد. فرنی با آب، و یه دونه کوچولو نبات جهت طعم گرفتن.

امروز قرار بود یک قاشق غذاخوری بخوره. من فکر می کردم، کلی بازم گرسنه باشه، ولی همون یه قاشق رو به زور خورد. انگار خیلی خوشش نیومد بیشتر با قاشق مَجِنتا و ظرف غذاش حال کرد. 

حالا عروس جان می گه، اولشه، یواش یواش خوشش میاد. آخه فاطمه خانم دیگه یه غذاخور حرفه ای شده.

حالا ببینیم فردا با 2 قاشق چی کار می کنه.





۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۳:۳۸
مریم صاد

به نام خدا

1- یک روز یکی از دوستهاش، ماجرای از دست دادن مادرش رو تعریف کرد که چند روز بود ندیده بودش و وقتی می ره ببینتش از دست می دتش. دیگه بعد از اون ماجرا، صبحها به جای 7 و ربع، 7 و نیم می اومد خونه. قبل از اومدن خونه، به اونها سر می زد.

اون روز صبح، وقتی می ره خونه شون، مامان و بابا رفته بودن ورزش. ندیدشون.

نهار رو که خوردن، بابا با لباس تو خونه می ره تو حیاط که یه دقیقه بعدش برگرده، و بر نمی گرده...

دیگه از اونجا که میایم، می گیم "به امید حیات، بر می گردیم."


2- دیروز مراسم هفت برگزار شد. یه مراسم یاد بود هم برای همسر تو ایستگاه ترتیب داده بودن که شرکت کرد. فرمانده به همسر گفته بود، فردا میان دنبالش، خودش نیاد. 

خیلی خوشم اومد. مثل گذشته ها. مثل کسبۀ بازار.

صبح چایی دم کردیم و منتظرشون موندیم. بابا هم جهت همراهی، اومدن خونه مون. 

دوستان اومدن. فاتحه خوندن و همسر ِمشکی پوشم رو با کلی عزت و احترام بردن سرکار. و من روضه می خونم همچنان. بمیرم برای دل حضرت زینب و اسرای کربلا.




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۴
مریم صاد

به نام خدا

یاس سادات تا سه روز یه خط در میون تب کرد. وقتهایی که به اجبار لباس گرم تنش کردم. 

بعد هم تو روزهای سوگواری بودیم و نمی شد اون طوری که دوست دارم پرستاری کنم. کمپرس گرم بگذارم و لباس راحت دائم تنش کنم و بلاخره سخت گذشت ولی گذشت. امشب بردمش حمام و بعدش تو بغل خالش خوابید.


***


این پست، یه پست سراسر تشکره اول از خواهرم، بعد مامان و بعدتر عروس خانم مهربونمون. و در یک بخش جداگانه تشکر هست از بابا و برادرم.

از لحظه ای که خبر فوت پدر همسر رو شنیدیم، یاس سادات دیگه نشد که پیشمون باشه. به خاطر فهم شدید و حساسیت زیادی که پیدا کرده...

از اون طرف تمام نیاز همسر به همراهی من بود و تمام نیاز من، همراهی با همسر. شرایط خیلی خاصی بود. خیلی خاص. مججججبور شدم چند روزی ساعات کمتری با یاس بگذرونم. و تو این مدت سپردمش به خاله نرجس دلسوز و مهربان و جان. و بعد مامان عزیزم و در صورت لزوم، خیالم از حمایت همسر ِنازنین ِبرادرم هم راحت بود. 


از این طرف، بابا، مدیریت عالی ای در لحظات اول و بعد روز خاک سپاری و بعدتر روز ختم داشتن و چقددددددددددر بودنشون کنارم خوب بود. و محمد، در بین مراسم، حرفهایی زد، کارهایی کرد، که بسیار آرامش بخش بود و راه بر. و بعدتر واقعه رو از دیدگاه چند نفر شنیدم، کارهای اون برای اونها هم خوب بوده. 


خلاصه اینکه، این روزهای سخت، غرغر کردنهام، چنان جواب داده شد، که فقط شرمندگی برام باقی گذاشت. اگر همراهی حتی یکی از اینها نبود، روزهام سخت تر سپری می شد. خیلی سخت تر.




الهی صد هزار مرتبه شکر.



پی نوشت: 

هر نگاهی که به مامان و باباهامون می کنیم، غنیمته. مهربون نگاهشون کنیم. 

خدا سالیان سال سال سال سال برامون حفظشون کنه.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۴
مریم صاد
به نام خدا
امروز رو موندم خونه دیگه از این دیرتر نشه واکسن شش ماهگیش. 
بچم انقدر این چند وقته ضربه خورده، ضد گلوله شده. خیلی خانم و مقاوم برخورد کرد. انگار پشه نیشش زده باشه.
قبل از ساعت استامینوفن، کلافه و دردناکه، بعد از استامینوفن، خواب آلود. کلاً بی حوصله ست. همین.
تب نداره ولی شکر خدا.





خوشحالیم از اینه که فعلاً دیگه از واکسن خبری نیست.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۲
مریم صاد