آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

۲۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

به نام خدا

یک سال و دو ماه از آخرین دیدارمون می گذره. برای من این خیلی زیاده آقا. بطلبید لطفا. دلم بغل گرمتان را می خواهد. تولدتان مبارک...








پی نوشت:

تولد آقا برای من تاریخ قمری مجموعه ای از اتفاقات خوب و حوائج برآورده شده هست. سالگرد قمری عقدم هم هست. و سالگرد مطلع شدن از حضور یاس سادات نازنین در وجودم. و یک عالمه چیزهای دیگه.

چقدر دلتنگم...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۳۳
مریم صاد

به نام خدا

جوجه کباب بسته ای گرفته بودیم، همسر گفت حالا کی حال داره آتیش درست کنه، و من گفتم تو ماهی تابه برات می پزم کیف کنی.

تا رسیدیم، دیدیم یکی از همسایه ها در حال کباب درست کردنه. منم تا لباس در آوردم مشغول شدم که آشپزی کنم. ماهی تابه رو گذاشتم روی گاز و روشنش کردم. هنوز روغن و جوجه ها رو داخل ماهی تابه نریخته بودم. یهو تمام اطراف گاز پر شد از آتیش. ازین گاز سه شعله رو میزی های قدیمی بود. شانس آوردم که همسر بود. وگرنه سکته کرده بودم و مرده بودم تمام.

همسر به مثال یک گلادیاتور، به نبرد تن به تن با آتش شتافت. با سیخ، شیر گاز را بست و با یک لیوان آب که بر آتش می ریخت، قائله را ختم به خیر کرد.

بعد که همه آبها از اسیاب افتاد با من دعوا که "تو که زن آتش نشانی سکته کنی ما از بقیه چه انتظاری داشته باشیم؟!؟!؟!؟!" خب بلد نبودم! تا حالا پیش نیومده بود برام! حالا یاد گرفتم. به دوستام هم یاد دادم.

حالا چی شده بود؟

گرمای صفحه های روی گاز به یه گوشه از شلنگ باعث سوراخ شدنش شده بود و نشتی داشت و عبور گاز که قطع شد با ریختن آب به کل خاموش شد. بعد هم سر شلنگ، جایی که سوراخ شده بود، رو با چاقو کوتاه کرد و دوباره وصلش کرد به گاز و تستِ کَف کرد و حل بود ماجرا.

این زمان که گذشت باعث شد آقای همسایه کارش با منقل تموم بشه و ما بتونیم بدون زحمت آتیش داشته باشیم برای کباب. چه جوجه کباب خوبی هم شد! یکی از بهترینها در تمام عمرم.






پی نوشت:

باز پست جا مونده از قدیم هست. سفر قبل از ماه رمضان به شمال. باید بشینم کلی از سفر این بار بنویسم. 

همسر که ازینجا عبور کرده بود کلی بهم انتقاد کرد که چرا سفر اردبیل رو انقدر خلاصه نوشتم. حالا نکات جالب این سفر که کم هم نبود رو به مرور می نویسم انشاء الله.



از ترس و هیجان سوسکها خوابم نبرد. 

ساعت 4 و نیم صبحه.

برم نماز.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۰۴:۲۷
مریم صاد

به نام خدا

معلوم نیست اینجا خونه ست یا باغ وحش.

مورچه ها رو تازه به مرحلۀ پذیرش رسونده بودم؛ که هم اونها منو بپذیرن هم من اونها رو که یهو بی خبر گذاشتن و رفتن و جاشونو دادن به سوسکهای غول پیکر. ایییین هوااااا.

یعنی الآن دل و اندرونم تو دهنمه و به طرز وحشتناکی حالم خرابه. اصلاً صدای جیر جیر رو سعی می کنم نشنوم، و تماس هر چیزی به پام، تنم رو مور مور می کنه. 

من آدم شجاعی نیستم. ولی الآن مجبورم که ادای آدمهای شجاع رو در بیارم. فقط به خاطر یاس سادات. به دو دلیل. یک بهداشت بچه داری دو ترسو بار نیومدن یک دختر. بدو بدو بیفتم دنبالشون و بکشمشون که تو غذا مذاهام نرن و یاس هم یاد بگیره که نترسه دیگه. حشره کش هم که خطرناکه.

امشب برادر جان اومد و برام راههای نفوذشون رو توضیح داد. از راه هواکش و لوله آبگرم کنه انگار. می گن چاهمون ازین خبرها نیست توش. اگو هم وصل نیستیم تازه. تو فکرم فردا برم چسب موش بگیرم دور این دو سه تا جایی که گفت بزنم، بلکه فرجی شد.

امشب روی کابینتی که روش سالاد و غذا درست می کنم دیدم. آخر شبم یه دونه مست و ملنگشون رو شکار کردم. ولی واقعاً گنده و حال به هم زن و کثافتن.

حالم به هم می خوره که مجبورم شجاع باشم.

اه


پی نوشت:

همسر من از سوسک خاطرات خیلی خیلی بدی داره.

تو خونه حاضر نیست سوسک بکشه و منو صدا می زنه. منم برای اینکه مَردم مررررررررد باشه، هیچ وقت نمی رم بکشم و خودشو با این مقوله تنها می گذارم.

خاطراتش به این شرحن:

1- یه بار برای آموزش به راه آب فاضلاب رفته بوده. با فرمانده شون. یعنی خودشون دوتا بودن فقط.

بعد ازین چراغ قوه گنده ها رو اون پایین که مستقر می شه روشن می کنن که مشغول کار بشن و ..... میلیاردتا سوسک می بینه که از سرو کول هم بالا می رن. ولی به کارشون ادامه می دن.....


2- تو همین ایستگاهی که الان هست، پارسال تابستون یه حادثه می رن با عنوان هجوم سوسک.

خانواده داخل خونه نبودن، بر می گردن و تمام کف خونه شون رو پوشیده از سوسک مُرده می بینن. 

همسایه بالای بالا توی چاه مواد سوسک کش می ریزه و سوسکها به چاه اینها که پایین تر بودن پناه میارن ولی خب دیگه مرگ به سراغشون میاد.

همسر می گفت من حاضر نبودم دوباره تو اون خونه زندگی کنم. همه بند و بساطش رو هم می فروختم و فرار می کردم.

نمی دونه خانمش شبها تو خونه با زندۀ اونها مجبوره دست و پنجه نرم کنه....

حالا به نظرتون کارم درسته که با این مقوله تنهاش می گذارم یا نه؟




هنوز هستین؟ نبستین صفحه رو؟ بابا دمتون گرم. خیلی شجاعید. من بودم می بستم می رفتم.

حالا کامنت می گذاشتید مواظب باشید سوسکی نشین.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۰۳:۰۲
مریم صاد

به نام خدا

سلام

برگشتم. 

خیلی سفر عالی ای بود به لطف خدا و دعای شما و اذیت نشدم.

ولی الان برای سفر نیومدم با این حجم خستگی پست بنویسم. اومدم بگم نگرانم. 

اگر کار رسانه ایه که انقدر برجسته شده این مسائل، یا واقعا داریم به این درصد بالای توحش می رسیم، هر دوش نگران کننده ست. و تنها نتیجه اش نا آرومی، اضطراب، بدبینی هست به جای توجه و دقت بیشتر.

یه پارک با خیال راحت نمی تونم برم. یه خرید. یه گردش. هر کسی که به یاس سادات نزدیک بشه با بدبینانه ترین شکل ممکن بهش فکر می کنم. یک ثانیه از خودم نمی تونم جداش کنم. از فاصله پیاده شدن از ماشین تا رفتن به سمت در عقب و رسیدن به یاس سادات هزار بار میمیرم و زنده میشم. چه وضعشه آخه. این چه گندیه که داره بالا میاد؟ به کدوم خراب شده داریم میریم؟ حااااااالم داره به هم می خوره وجدانا.




ببخشید واقعا حالم بده...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۱۴
مریم صاد

به نام خدا

با این جاریم دو سه تا مسافرت رفته بودم. اما زمانی که همسایه بودیم و بچه نداشتیم. 

الان وضع هر دو مون خیلییییی فرق کرده. بعلاوه اینکه مامان هم همراهمونن و من جز سفر اول به مشهد و همراهی در اتوبوس، و سفر یک روزه دیگه، سابقه سفر این شکلی باهاشون ندارم.

 خب فامیل شوهر که مامان اینهات نمیشن، بی تعارف. هرچقدر هم خوب باشن و با هم ردیف باشید. واسه همین نگران این سفرم. 

امیدوارم برگردم و بگم یه عالمه خوش گذشت. شمام دعا کنین.

هوووم.



پی نوشت:

واقعیتش، هم یه جورایی مجبور شدم و هم "دلم خواست" تجربه شون کنم. که البته دومی مهمتره تو ماجرای این بار.

شاید واقعا اونقدری که فکر می کنم سخت نگذشت.


۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۰۴
مریم صاد