به نام خدا
شب جمعه ای، شب زیارتی حضرت حسین علیه السلام، توی مسیر خونه ی ایلیا اینها یهو بی مقدمه گفت:
من می خوام برم کربلا
این درحالیه که متاسفانه هیچ وقت هیچ اسمی از کربلا تو خونه ی ما نبوده و نیست...
نفهمیدم چطور شد...
چی شد سیم ش وصل شد...
دلم رو که حسابی لرزوند...
پی نوشت:
از بعد از ظهر که پرچمها و چراغونی های میلاد صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رو دیده یه سره به من و باباش میگه که می خواد بره امام زابت (امام زاده).
نمی فهمم چشه این بچه...
به نام خدا
بعد از 3 سال بلاخره همسر مهمترین هندونه رو هم به سلامت زمین گذاشت و هر دو یه نفس راحت کشیدیم.
یه عده ای خیلی خوشحال شدن و چند نفری هم مثل همیشه بودن.
فقط من خداروشاکرم که تمام آنچه بدست آورد از دسترنج خودش بود. اگر زیرآبی ای رفته بود یا کسی بهش کمکی کرده بود، این چند نفر خاص دیگه از زبون نمی افتادن. همینطوریش ماشاالله خدا به زبونشون برکت بده.
منم دیگه یاد گرفتم جواب بدم و آرامش بیشتری دارم. همسر هم مثل همیشه براش مهم نیست و میگه اگر بهتر بلدید انجام بدید ما تشویقتون می کنیم.
به نام خدا
تولد
تولد
تولدت مبارک
مبارک
مبارک
تولدت مبارک
سمین عزیز دلممممممممممم
چه خوبه که ما با هم یه تاریخ مشترک داریم
من عروس می شم تو بزرگتر
❤
خیلی دوستت دارم
خدا برامون حفظت کنه
به نام خدا
هنوز نیومدم اردیبهشت رو تبریک بگم.
تبریککککککک که اردیبهشت رسید
تبریک
4 سال پیش تو این ساعتها کارهام تموم شده بود و دیگه داشتم لباس می پوشیدم و تو اتاق پرو بودم که همسر بیاد دنبالم و بریم باغ.
عروس شدم.
داماد شد.
4 سال پیش در چنین روزی.