آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

۲۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

به نام خدا

ما، تو زندگیمون، هر چیزی که به دست میاریم رو با کلی تلاش و زحمت و با کلی دخل و خرج میزون کردن به دست آوردیم و می آریم. از تفریحات تا امکانات تا تحصیلات و مدارک و ...

علت پست قبل همین هست. 

یعنی تو این دوره و زمونه مگه چند نفر ژن مرغوبن؟ مابقی بالاجبار باید اینطوری پیش برن. حالا سقف آرزوها بالا و پایین داره. یکی برای نون شب، یکی برای یه ماشین ایمن تر، یکی برای یه خونه راحت تر، یکی برای یه مدرک بالا تر و ...

تو همین دوره مسابقه "خانه ما" یه خانواده شیرازی هستن که فقط پول برقشون تو حالت عادی 800 هزار تومن میاد. توی معرفیشون گفتن که با سختی به اینجا رسیدن. و ما باور نکردیم. مخصوصاً اون روزی که خیلی لارج، پاشدن رفتن شهروند خرید کردن. بعد مراحل که گذشت، می دیدیم واقعاً مادر خونه چه زحمتی می کشید و حرفشون باور پذیر تر می شد. هم زبان چرب و نرم، هم شِم و استعداد اقتصادی خوب و ... داشتن. یه جوری که فکر می کنی اگه همین الآن همه دار و ندارشون رو از دست بدن، همین زن می تونه دوباره همه شون رو بدست بیاره. 

اما کسی که تو زندگی هیچ بالا و پایینی نکشیده و یهو صاحب همه چیز شده چی؟ حالا ارث پدر و مادر و یا هر چیز دیگه.

برای این می گم که باید حس خوبی به پست قبل داشته باشم، بر خلاف آنچه که داشتم. 


چقدر داستان یادم اومد. 

داستان وزیری که به زنش گفت یه کاری بکن و زنه سالها الکی واسه وقت گذرونی نخ ریسید و جمع کرد و وقتی وزیر دربار از کار بی کار شد، با فروش نخهای زن دوباره به جاه و مقام رسیدن. 

و

...

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۰۸
مریم صاد
به نام خدا
داشتیم "سرآشپز" می دیدیم. قسمت آخر بود. همینطوری که سفره رو می چید، هی غیر واقعی بودنش به چشمم می اومد. مثلاً وقتی سالاد شیرازی رو دیدم گفتم وجداناً کی بیدار شدید و مشغول کار شدید که سالادتونم سر جاشه. من هر وقت مهمونی دارم روز قبل همه کارهام رو هم انجام دادم باز اون روز باید 7 صبح بیدار بشم. با وجودی که فرفره هستم.
بعد گفتن خب دسته جمعی انجام دادن، گفتم نه همه اش رو دو نفری انجام دادن. می دونی واسه سالاد شیرازی واسه 50 نفر چند کیلو خیار گوجه می خواد؟؟؟ خیار و پیازش هیچ، می دونی گوجه خرد کردن چه سخته؟
بعد که ته دیگهای ته چینی رو روی ظرفها دیدم گفتم اَ می دونین چقدر زعفرونه؟! و داشتم حساب می کردم چندتا بسته شده.

بعد حرف مهمونی روز عید غدیر خودمون شد و برای شام برنامه ریزی می کردن، گفتن الویه، گفتم نه بابا کلی تو تعداد زیاد وقت گیره کی می خواد انجام بده؟ مامان جون گفتن مرغ. گفتم می دونین مرغ چنده و پایین هم نیومده؟؟؟ 
من خودم شنیسل آماده ب آ رو پیشنهاد دادم که پریروز بیرون می رفتیم درست کردیم و با سس رنچ خوردیم و عالی بود و مناسب مهمونی بود حسابی.

پیشنهاد دادم و رفتن در مورد فکر کنن.
ولی چیز جالبی دیدم تو مذاکرات امشبم. 
که چقدر خانه دار شدم و چقدر سرم تو این چیزهاست. تا قبل از اون که ازدواج کنم کی می فهمیدیم مرغ چنده؟ الویه چقدرکار داره و برای 50 نفر چند ساعت باید گوجه خرد کنی واسه سالاد شیرازی. تازه ازون دخترهای دست به سیاه و سفید نزننده هم نبودم. کلی مامانم تو کار خونه روم حساب می کرد.
حالا احساس داخلیم چرا بده نمی فهمم. در حالی که این اتفاق و این چیزها اصلاً هم بد نیست.



پی نوشت:
من عاشق مسابقه "خانه ما" هستم. یعنی عاشق ها. متاسفانه این دوره با وجودی که خیلی بهشون علاقه داشتم، روزهای پخشش رو گم کردم و خیلی از قسمتهاش رو از دست دادم.
حالا دوستهام بهم پیشنهاد می دن حتماً تو این مسابقه شرکت کنم. اگر تحمل استرس داشتم شرکت می کردم. 


پست بعدی هم به این پست مرتبته.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۵۲
مریم صاد

به نام خدا

زار نزدم. دوسه تا فحش آبدار نثارش کردم.

یعنی خودش مجبورم کرد که فحشش بدم. خط به خط کتاب رو تا این حد توصیفات عالی کردی، اینهمه از تاریخ قفقاز توش آوردی، اینهمه گره و رهایی گره و رهایی انداختی وسط که اینطوری تمومش کنی آخه؟؟؟؟



ازین کتابهایی بود که دوست داشتم و دوست نداشتم تموم بشه. پر از نور و حس خوب و رنگ و غم و وقایع تلخ و شیرین و روایتهای زندگی جذاب و ... با اون جلد قشنگش...

حیف. اصلا از آخرش خوشم نیومد. 

بی تربیت.




پی نوشت:

کتاب که می خوندم همسر کنارم رو کاناپه خوابش برد. تموم که شد بیدارش کردم که بره سر جاش بخوابه. تو چشمهام نگاه کرد و گفت:

"می بینم که از آخرش خوشت نیومده!"




یعنی صفحات آخرو خونده فهمیده یا از رو قیافه م؟؟؟

در هر دو صورت لایک داره والا.

الحمدلله

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۰۲
مریم صاد

به نام خدا

کلی قطوره. همش 100 صفحه مونده. تا همین ظهر دیگه اعصاب و دل نداشتم که دوباره برم سراغش. هی نخوابیدن یاس رو بهانه کردم. بعد شستن لباسها رو. بعد پهن کردنشون رو. بعد جارو زدن اتاق. بعد دیدم دیگه تو این ساعت از عصر نه کاری باقی مونده نه اصلاً کار دیگه ای می شه انجام داد، جز خوندن. پس با کلی اضطراب دوباره شروع کردم و به فصل آخر رسیدم و باز گره ها باز شد و دارم دائم قسمش می دم که حالم رو بعد از اینهمــــــــــــــــــــــــه انرژی مثبت نگیره و یه  Happy End واقعی و عالی تحویلم بده. مثل خط به خط و واژه به واژه ی تا الآنش...


یعنی واقعاً نیاز دارم ها. می شینم زار می زنم اگه خرابش کنه! تا این حد...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۹
مریم صاد

به نام خدا


چرا باید از فهمیدن اینکه "دلم می خواد بِرَندم مال خودم باشه" انقدر احساس خجالت کنم؟ 

چرا باید از فهمیدن اینکه "خاص بودن رو دوست دارم" حس بدی داشته باشم؟

چرا باید از فهمیدن اینکه "دوست ندارم ازم تقلید بشه" به خودم نهیب بزنم؟؟؟



الآن اون تیتر منظورش چیه دقیقا؟

نمی شه شمای والد کمک به ما نکنی؟ خسته شدی به قرعان یکمی استراحت کن جانم!


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۲
مریم صاد
به نام خدا
خیلی خیلی خیلی وقتها، از اینکه توی پستم چنین جمله ای داشته باشم: "من از اون جور آدمهایی هستم که..." یا " من اینطوریم که..." ابا دارم و ازش پرهیز می کنم. 
از نوشتن کلمه "من" خیلی حس بدی بهم دست می ده و از اینکه از پستهام حس "تکبر"، "غرور"، "عاشق خود بودن" برداشت بشه خیلی می ترسم.
درسته که من "خود"م رو دوستش دارم. براش احترام قائلم با تمام خصوصیات کم و زیادی که داره، بهش اعتماد دارم و از چیزی که هست راضی هستم و دلم می خواد همش رو به جلو باشه و بالاتر بره مخصوصا در رابطه با درونیات و خلقیات، ولی نمی فهمم چرا باید انقدر از عبارت "من" بدم بیاد.
چرا باید همش چرتکه بندازم براش؟
آخه این چه وضعشه؟
چرا یه دقیقه راحتش نمی گذارم؟
چرا انقدر خط کش دور و برش هست؟
آخه یه خطکشTبرای صراط مستقیم و یه خط کش معمولی برای مسیر افق بسه دیگه!
صدتا که خطکش لازم نیست بابا جان من.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۹
مریم صاد

به نام خدا

با تمام این اوصاف، حس آدمی رو دارم که تازه گواهی نامه گرفته و می خواد وارد اتوبان بشه.

دلم تالاپ تولوپ می کنه. نگرانم. هیجان زده م. بی تابم. دلم می خواد زودتر تو دل حادثه بیفتم و خودم رو بسنجم که چند مرده حلاجم. یه جورایی برام مثل شنا کردن تو قسمت عمیق هم می مونه. وقتی شنا یاد گرفتی و خوب هم بلدیش. 


دلم می خواد به همون اندازه که از رانندگی تو جاده و اتوبان لذت می برم و برام عادیه، و همون اندازه که از شنا کردن تو قسمت عمیق احساس راحتی می کنم، با چیزهایی که یاد گرفتم و بلد شدم و هنوز تمرینی روش ندارم، برم و بیام و راحت باشم و کیف کنم. دلم می خواد مثل گذشته مشتاق باشم و بدون گزش و درد ادامه بدم.





وقتی تب و تابها خوابید، فکرها اومد و رفت، حس کردم دلم می خواد فردا اتفاق بیفته. 

دقیقاً برای سنجیدن خودم.

این بچه باید بزرگ بشه، نباید درجا بزنه و خنگ بمونه.



پی نوشت برای نرجس:

چقدر حسهاشون به هم نزدیکه... چه خوب که فهمیدم. 

این اونه که بهت می گم می شینه فکر می کنه و حرف می زنه. درسته؟!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۶
مریم صاد
به نام خدا
مادر شدن اتفاق عجیبیه.
دیدگاهت رو به نسبت به کائنات و هستی عوض می کنه.
به خیلی ها، خیلی حق ها رو می دید، که تا قبلش طلبکارش بودین. و به خیلی ها خیلی حق ها رو نمی دید. 
از اون مهمتر، رفتار با نی نی ِ درونت واقعی تر می شه. نیازهای یک نی نی رو بهتر می فهمی و اون رو با نی نی درونت می سنجی تا بهتر بتونی نیازهاش رو برآورده کنی.
وقتی بهم می گفتن "کودک درون"ت، احساس خاصی بهش نداشتم، ولی حالا که بهم می گن "یاس"ت، کاملاً دوستش دارم و حسش می کنم و با تمام وجود تلاش می کنم تا مواظبش باشم.
و جالبه که این کمکم کرده تا برای یاس سادات هم فکرم بازتر بشه برای کمک کردن بهش.
هوم.
:)
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۸
مریم صاد
به نام خدا

داشتم فکر می کردم، اگر 1.937.009 نفر دوستم داشتن، چی کار می کردم؟







۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۳
مریم صاد

به نام خدا

دستمم خوبه. بسته بندی شده تا سه ماه. ولی چون دردم کم شده برام فعلا قابل تحمله. واسه وضو بازش می کنم یه هوا بخوره. تهدیدم کرده اگر نبندم باید گچ بگیرم...

الان فقط کتفم درد می کنه. 

یه عالمه داروهای تقویتی داده. کلی هم تز داده که گوش نمی دم بهش. از جمله اینکه یاس رو از شیر بگیرم. بچم خیلی کوچیکه هنوز. 


نرجسم خوب شد. لنز پانسمانیش هم دیروز از چشمش جست بیرون و خودش خاتمه به طول درمان داد اینطوری. فقط قطره هاشو می ریزه دیگه.





همین. 

سلامتی جاریست الحمدلله.الحمدلله. الحمدلله...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۴۲
مریم صاد

به نام خدا

یه سری آدمها که به اجبار وارد زندگیم، روزمره م، می شن رو تا یه مدت تحمل می کنم. اگر شد و عذاب نبود باهاش کج دار و مریز، طی می کنم وگرنه چنان ازش دوری می کنم که دیگه هیچ جوره نزدیکم نشه.




پی نوشت:

این یه مورد با "یه سال" تجویزی هم قابل درمان نیست. نیست...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۳۶
مریم صاد

به نام خدا

یاس سادات هر کاری که با من بکنه، دماغم رو بکشنه، موهام رو بکنه، گازم بگیره، گوشم رو با جیغهای بنفشش کر کنه، بدخوابم کنه و ...، مادرشم، حقشه، حقمه.

ولی این بلایی که سر نرجس آورده و از کارو زندگی انداختتش، اعصابم رو خرد می کنه.

ورداشته از رو صورت نرجس گذشته و قرنیه اش رو شکاف داده. طوری که مجبور شد عصر جمعه ای پاشه بره اورژانس چشم پزشکی و پانسمان کنه و برگرده.

اولاش چشمش سِر بود، مام گفتیم چه عالی، چه تکنولوژی خوبی پانسمان با لنز و ... ولی بی حسی رفته و درد اومده و اشکه که جاریه... خواهرم...

همش یاد عمل چشم خودم می افتم که تا چهار پنج روز زیر سه تا پتو بودم و بالشت گاز می زدم از زور درد و با کمترین نور و صدا و حرکتی دیوونه می شدم...

کمرم تیر می کشه از یاد آوری اون درد و دیدن هر بار نرجس...



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۸
مریم صاد

به نام خدا

مچ ضعیفی دارم.

واسه خاطر ورزش نکردن نیست. چون وقتی یاس رو که باردار بودم، تازه از ورزش دست کشیده بودم و بدنم هنوز آماده بود، ولی وقتی پتوش رو بافتم و اون مچ درد رو گرفتم، و پشت مچم یه برآمدگی در اومد، دیگه خوب نشد. 

اوایل ازدواج هم سر باز کردن یه شیشه ترشی و چلوندن یه حوله، اینطوری شده بودم ولی خودش زود خوب شد، ولی پتوی یاس بدجور مچم رو انداخت.

بعد از به دنیا اومدنش که تا مدتها وزنی نداشت. دیگه 6 ماهش بود که دست راستمم دچار همون اتفاق داشت می شد که یهو نمی دونم چطور شد متوقف شد و خوب شد تا این بار....

خیر سرم گفتم یه تحولی در زندگیم بدم و یه هنر جدید یاد بگیرم و شروع کنم به کار دوباره. 

موتیف بافی رو شروع کرده بودم و عالی پیش می رفتم که یه بار یهو دستم بدجور تیر کشید. بعد تو اون هفته یه جا مجبور شدم یاس رو با دست راستم و کالسکه رو با دست چپم (از ترس دزدیدن بچم، یا کمک کردن مردم، یا هر مزخرف دیگه ای که می خواید حساب کنین) یکجا، از چندین پله بیارم پایین. بعدم باز و بسته کردن هر روز چند باره قمقمه سفت یاس سادات و کارهای ساده ای مثل این، دوباره داغونم کرده. 

این بار وحشتناک تر از هر بار دیگه. انقدر که تو رختخواب نتونم راحت و بی درد، دست چپم رو زیر بالشتم ببرم، یا دو دستی گوشی موبایل رو دست بگیرم و چت کنم، یا دست بزنم، یا وقتی نشستم بهش تکیه بدم، یا دست زیر چونه بزنم، یا راحت متن تایپ کنم و یا های ساده دیگه.

فردا وقت دکتر دارم و همش نگرانم بگه "تنها راهش اینه که ببندی و کار نکنی". آخه چطوری؟؟؟

همش امیدوارم برام آزمایش بنویسه و بفهمم یکی دوتا عنصر کم دارم و با خوردن چندتا قرص تقویتی خوب بشم.

ولی درد امونم رو بریده. وحشتناکی این بار اینه که تو مچ نمونده. به آرنج و کتف و گردن هم راه پیدا کرده و هیچ زمانی حالش خوب نیست.




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۱۹
مریم صاد
به نام خدا
تنبل خونه راه انداختم والا.
یک عالمه وقته که درست و حسابی دفتر خاطراتم رو ننوشتم. صرفاً به عکسها بسنده کردم. از اون طرف، کلاسور خاطراتم چقدر درب و داغونه!
اون رو دیگه واقعاً باید یه سرو سامون اساسی بدم. حالا دفتر خاطراتم رو با کپی پیست کردن پستهام یه جوری رفع و رجوعش کردم ولی کلاسوره رو باید برم برسم واقعاً. 

یه پرینتر هم باید گیر بیارم و خاطراتم رو پرینت بگیرم و یه گوشه امن مخفیش کنم. :) جور خاصی شخصیه!



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۰۴
مریم صاد

به نام خدا

 خب حالا خوبه؟!

من همیشه حواسم به یاس سادات بود. اما حالا وسواس گونه از نزدیک شدن هر بنی بشر مهربان و بچه دوستی بهش تن و بدنم می لرزه و مانع میشم.

اون وقت با اون آدمهای مهربون چند نفر دیگه هم این کار رو بکنن، به خودشون چی میگن. شاید به من مادر حق بدن، ولی روح مهربانی ای که می میره چی؟ 

من با رعایت و مواظبت موافقم خیلی. ولی با بولد کردن اینهمه زیاد اینچنین مسائلی نه.

مگه زمان ما بچه دزدی نبود؟ مگه تا بوده چنین نبوده؟ مگه این بیماری مال دیروز و امروزه؟ ولی آخه چرا باید چنین بشه؟






مواظب روح مهربانی هامون باشیم.

هم کاری نکنیم که باهامون برخورد بشه.

هم مهربانی ها رو درک کنیم و مانع نشیم.

هم خیلی مواظب باشیم و البته توکل هم کنیم.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۳۲
مریم صاد

به نام خدا

اونقدرهااااا خوابش نمی اومد در ساعت یک و نیم شب و کلی هم خوشحال بود و اسباب بازیهاش رو برای باباش برده بود و دوتایی حسابی مشغول بودن. 

این بین تو فواصل مختلف کارهای قبل از خوابش رو انجام دادم ولی اون درخواستی برای خواب نداشت و منم اجباری نداشتم.

تو آشپزخونه کارهام رو که تموم کردم گفتم شیرش رو درست کنم حالا هر وقت خواست بخوابه. همینکه شروع به هم زدن شیشه کردم همسر صدام زد که یاس رو ببینم.

با صدای هم زدن شیشه شیر، برگشته بود به سمت من و کنجکاو و ابرو بالا و نیم تنه به جلو نگاهم می کرد.

بعد ذوق کنان رفت سمت اتاق و جلوی در اتاق باز نیم تنه به جلو و خیلی با ناز و عشوه با باباش بای بای کرد و منتظر من ایستاد تا برم.

و من و همسر دست و پا شل شده از ذوق و عشق کشتیم و خوردیمش بعد بهش شیر دادم خورد و خوابید.


به همسر با غصه گفتم اینها همه یادمون میره!

واسه همین الان، بعد نماز صبح نشستم به نوشتن. یه وقت یادم نره.

ای بمیره الهی بلاگفا که یکی از بهترین سالهای زندگیم رو از خودش حذف کرد...



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۱۵
مریم صاد

به نام خدا

یه کیسه آجیل برده بودیم و مشغول بودیم. هر سه تا. و یاس سادات مشغول تر از ما حتی.

بادومهای ترش و شور رو از کیسه پیدا می کرد. خوب مزه اش رو ازش می گرفت. سالم از دهنش در می آورد و داخل کیسه آجیل بر می گردوند و بادوم بعدی.

چیز میزهای خیس هم نصیب ما می شد.







گفتم که مدیونتون نباشم.

یه وقت اگه خونه مون اومدین آجیل گذاشتم جلوتون!

خبث طینت...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۰۰
مریم صاد
به نام خدا
اوایل شب، واسه دادن پرسشنامه ها به یه ایستگاه دیگه، از خونه زدیم بیرون. یاس سادات برای خودش آواز می خوند و ما پر پر می زدیم و به روش نمی آوردیم تا از خوندن باز نمونه.
یهو ساکت شد.
برگشتم دیدم خوابش برده. مثل تموم شدن باطری. یا در اومدن پریز رادیوی روشن از برق.





۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۰۷:۵۳
مریم صاد

به نام خدا

"سینا سرلک" رو نمی شناختم. چیز خاص مورد توجهی که تو سلکشنهام باشه هم ازش نداشتم. کلا 0.

خندوانه که اومده بود، آدم حرفه ای به نظرم اومد.

امشب که به وقت چای نیمه شب داشتم با همسر از اون قسمت حرف می زدم فهمیدم، شب که همسر دیده بوده درست توجهش به بخشی جلب شده که فرداش من تو تکرار دیده بودم. "توقع و آرزوی" سرلک در مورد دخترش، نقطه اشتراکی جالب توجه، برای من و همسر بود.

سرلک دوست داشت در آینده؛ دخترش فرد مهربانی در جامعه باشه. و همسری خوب برای همسرش.

این دیدگاه برام خیلی خیلی جالب بود. چیزی که در اجتماعمون یک غم بزرگ به حساب میاد... 

کی بچه ش رو طوری بزرگ می کنه که در وهله اول همسر خوبی برای همسرش باشه و بعد در کنارش هر کاره ی دیگه؟ دانشمند، ورزشکار، هنرمند و ...




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۸
مریم صاد

به نام خدا

با هم تو چیزی شریک بودیم. 

هر چند وقت یکبار باید پول قابل توجهی رو نصف نصف واریز می کردیم. دلیل شریک شدن با اونها همین بود. که ما که نمی تونیم کامل اون پول رو فراهم کنیم، با اونها پیش بریم و در نهایت ببینیم سود با چیه و سهم رو بهشون بفروشیم یا نه.

اگر موعد واریز می رسید و ما برای جور کردن پول چیز دیگه به این در و اون در می زدیم، با تبختر و در لایه ای از شوخی برای کم کردن زهر  کلامش می گفت:" پس پول اینجا که شریکیم چی می شه؟ از پس اونم بر میاید؟"

همیشه حسابهاش پر بودن و برای رسیدن به اون چیزی که داشتیم شریکی با هم پیش می رفتیم خیلی خیلی هول و ولا داشت. همش منتظر بود ما بگیم نمی تونیم یا نداریم تا سهم مارو هم برداره. چه تیکه ها که نشنیده بودم ازش در این 5 سال. چه پیشنهادهای مزخرفی که بهمون نداده بود...



از اون گذشته، وقتی جمع می شدیم، تو حساب کتابهایی که در جمع با هم انجام داده بودیم و یکی از جمع، دودوتا چهارتاش با هم نمی خوند و دنبال حل مشکل بود؛ بهش می گفت:"اووووووووه کشتی خودتو واسه مال دنیاااااا"



دیروز یک هکر حرفه ای به یکی از کوچکترین حسابهاش، (شاید یک هزارم آنچه در تمام حسابهاش بود)؛ زده و تا امروز و این ساعت اعصاب همه و ما رو خرد کرده و دل غشه گرفتیم. 

من خیلی بدجنسم که بر خلاف اولش، بعدش خیلی ناراحت نشدم و الآن هم همش تصویر سازی می کنم که به اون که از اعصاب خردی سرخ شده و فشار همیشه بالاش از بالا هم بالاتر رفته بگم:

"اووووووه، کشتی خودتو واسه مال دنیااااااا"

ولی نمک روی زخم نمی پاشم و همش یه ضرب المثل رو توی دلم تکرار می کنم، بلکم، درس عبرتی باشد برای خودم:


به مالت نناز، به شبی بنده

به حسنت نناز به تبی بنده




۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۵۲
مریم صاد