.: باغل؟ :.
به نام خدا
با تمام این اوصاف، حس آدمی رو دارم که تازه گواهی نامه گرفته و می خواد وارد اتوبان بشه.
دلم تالاپ تولوپ می کنه. نگرانم. هیجان زده م. بی تابم. دلم می خواد زودتر تو دل حادثه بیفتم و خودم رو بسنجم که چند مرده حلاجم. یه جورایی برام مثل شنا کردن تو قسمت عمیق هم می مونه. وقتی شنا یاد گرفتی و خوب هم بلدیش.
دلم می خواد به همون اندازه که از رانندگی تو جاده و اتوبان لذت می برم و برام عادیه، و همون اندازه که از شنا کردن تو قسمت عمیق احساس راحتی می کنم، با چیزهایی که یاد گرفتم و بلد شدم و هنوز تمرینی روش ندارم، برم و بیام و راحت باشم و کیف کنم. دلم می خواد مثل گذشته مشتاق باشم و بدون گزش و درد ادامه بدم.
وقتی تب و تابها خوابید، فکرها اومد و رفت، حس کردم دلم می خواد فردا اتفاق بیفته.
دقیقاً برای سنجیدن خودم.
این بچه باید بزرگ بشه، نباید درجا بزنه و خنگ بمونه.
پی نوشت برای نرجس:
چقدر حسهاشون به هم نزدیکه... چه خوب که فهمیدم.
این اونه که بهت می گم می شینه فکر می کنه و حرف می زنه. درسته؟!