.: لعبت :.
به نام خدا
اونقدرهااااا خوابش نمی اومد در ساعت یک و نیم شب و کلی هم خوشحال بود و اسباب بازیهاش رو برای باباش برده بود و دوتایی حسابی مشغول بودن.
این بین تو فواصل مختلف کارهای قبل از خوابش رو انجام دادم ولی اون درخواستی برای خواب نداشت و منم اجباری نداشتم.
تو آشپزخونه کارهام رو که تموم کردم گفتم شیرش رو درست کنم حالا هر وقت خواست بخوابه. همینکه شروع به هم زدن شیشه کردم همسر صدام زد که یاس رو ببینم.
با صدای هم زدن شیشه شیر، برگشته بود به سمت من و کنجکاو و ابرو بالا و نیم تنه به جلو نگاهم می کرد.
بعد ذوق کنان رفت سمت اتاق و جلوی در اتاق باز نیم تنه به جلو و خیلی با ناز و عشوه با باباش بای بای کرد و منتظر من ایستاد تا برم.
و من و همسر دست و پا شل شده از ذوق و عشق کشتیم و خوردیمش بعد بهش شیر دادم خورد و خوابید.
به همسر با غصه گفتم اینها همه یادمون میره!
واسه همین الان، بعد نماز صبح نشستم به نوشتن. یه وقت یادم نره.
ای بمیره الهی بلاگفا که یکی از بهترین سالهای زندگیم رو از خودش حذف کرد...