.: آنچه پایان دارد منم :.
پنجشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۱۵ ب.ظ
به نام خدا
از امتحان اومد و با هم تلفنی صحبت می کردیم. خوب داده بود خیلی.
حرفهامون که تموم شد، گفتم: "پروژه اش رو که داده بودی؟"
گفت: "نه!"
هووووف... دگرگون شدم...
وقتی داشتم اوکی می دادم برای ادامه تحصیلش، هیچ به اینجاها فکر نکرده بودم... البته خیلی هم به اوکی من نیازی نبود. راهی برای موافقت نکردن نداشتم. از همه طرف تحت فشار بودم. خانوادۀ خودم، خودش و خانواده اش... همه می خواستن که ادامه تحصیل بده، و من چی می گفتم؟؟؟
تمام نامزدی و بهترین ساعتها و روزهای اول زندگی مشترکمون نبود. یا دانشگاه بود یا ایستگاه، یا توی راه برای رفتن به خونه... تازه این چند ماه اخیر یکمی فرصت با هم بودن داریم. اونم که تا میاد به اوج حس خوب برسه باز روز 24 می رسه و باید بره...
من آدم صبوری نبودم در تمام زندگیم. هیچ وقت. و خدا برای من به طور مداوم، صبوری رو تقدیر قرار می ده.
آخر حرفش گفت: "دیگه داره تموم می شه!"
تو دلم نیشخند زدم... تازه دکتراش رو که بگیره، تو فکر تغییر رشته و ادامه تحصیلی دیگه هست از همین حالا...
هیچ وقت تموم نمی شه...
آخر حرفش گفت: "دیگه داره تموم می شه!"
تو دلم نیشخند زدم... تازه دکتراش رو که بگیره، تو فکر تغییر رشته و ادامه تحصیلی دیگه هست از همین حالا...
هیچ وقت تموم نمی شه...
۹۴/۰۲/۲۴