.: Mail :.
سه شنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۹ ب.ظ
به نام خدا
دنبال کتاب شعرم می گشتم تا بنویسم. یهو چشمم بهش خورد.
برداشتم و رفتم پیشش نشستم. شدیداً توی درس بود. کتاب رو گرفتم جلو روش، تیتر رو خوند و بهم نگاه کرد. گفتم بگیر. گرفت و بدون اینکه بازش کنه گذاشت کنار دستش. منم بی خیال رفتم و نشستم به خط نوشتن.
رادیو پیام و شهرام ناظری جاری بود و من مست نوشتن.
گفت:
آدمها چطور می تونن بنویسن؟
چطوری می شه انقدر قوی بنویسن و از کلمات استفاده کنن؟
چطوریه که من نمی تونم؟
لبخند زدم. به نامۀ 10- 12 رسیده بود.
پی نوشت:
گفتم"آرزومه همین حسهایی که می بینم و می شنوم رو؛ توی دستهام داشتم و با چشمهام می نوشیدم". مستأصل نگاهم کرد. دلم سوخت.
۹۴/۰۳/۱۹