.: Brain War :.
پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۱ ق.ظ
به نام خدا
خیلی از ورزشکارا رو دیدم تو خندوانه، که بهشون می گفتن وقتی حالتون بده چی کار می کنین، و اونها گفته بودن که می خوابن.
برای من خوابیدن توی حال بد مثل این می مونه که:
قبل خواب عینک کثیفتو به چشمت زده باشیو تمام مدت ازش زجر کشیده باشی، بعد درش بیاری و بخوابی. بعد بیدار بشی و دوباره اون عینک کثیف رو بزنی به چشمت. هیچی عوض نمی شه. اگه بدتر نشه. تا عینک تمیز نشه همه چیز بده. همه چیز خرابه. همه چیز کثیف و ناراحت کننده است. حتی خط. حتی شنا. حتی اینترنت.
پس باید بیدار بمونم. بیدار بمونم و با خودم و فکرهام کلنجار برم. بنویسم. فکر کنم و اگر شد و اومد گریه. گریه کردن می تونه خیلی زود حالم رو خوب بکنه، اگر مغزم بهش اجازه بده که بیاد.
برای حال اخیرم نیاز به گریه دارم، ولی دلیلی براش پیدا نمی کنم. دلایلی که میارم مسخره هستند. حتی نیازش رو هم مغزم درک نمی کنه و نمی گذاره که نمی گذاره. آخه این هفته به روانپزشک برنامه اردیبهشت قول دادم که تو روزمره ام و کارهای ساده م، بایستم، تفکر کنم و بعد انجامش بدم. و این گریۀ لعنتی هیچ راهی پیدا نکرد تا بیاد.
فعلاٌ بهترم. اما خوب نه. شاید اصلاً فقط به زمان نیاز دارم. باید داغش بخوابه. حتی استفاده از این عبارت رو هم مغزم اجازه نمی ده، ولی با پررویی ازشون استفاده می کنم.
پی نوشت:
امروز یه عالمه از طرف خدا کلید بهم رسید. کلیدهایی که اکثراً ناراحت ترم می کرد. تهدید بود...
خیلی از ورزشکارا رو دیدم تو خندوانه، که بهشون می گفتن وقتی حالتون بده چی کار می کنین، و اونها گفته بودن که می خوابن.
برای من خوابیدن توی حال بد مثل این می مونه که:
قبل خواب عینک کثیفتو به چشمت زده باشیو تمام مدت ازش زجر کشیده باشی، بعد درش بیاری و بخوابی. بعد بیدار بشی و دوباره اون عینک کثیف رو بزنی به چشمت. هیچی عوض نمی شه. اگه بدتر نشه. تا عینک تمیز نشه همه چیز بده. همه چیز خرابه. همه چیز کثیف و ناراحت کننده است. حتی خط. حتی شنا. حتی اینترنت.
پس باید بیدار بمونم. بیدار بمونم و با خودم و فکرهام کلنجار برم. بنویسم. فکر کنم و اگر شد و اومد گریه. گریه کردن می تونه خیلی زود حالم رو خوب بکنه، اگر مغزم بهش اجازه بده که بیاد.
برای حال اخیرم نیاز به گریه دارم، ولی دلیلی براش پیدا نمی کنم. دلایلی که میارم مسخره هستند. حتی نیازش رو هم مغزم درک نمی کنه و نمی گذاره که نمی گذاره. آخه این هفته به روانپزشک برنامه اردیبهشت قول دادم که تو روزمره ام و کارهای ساده م، بایستم، تفکر کنم و بعد انجامش بدم. و این گریۀ لعنتی هیچ راهی پیدا نکرد تا بیاد.
فعلاٌ بهترم. اما خوب نه. شاید اصلاً فقط به زمان نیاز دارم. باید داغش بخوابه. حتی استفاده از این عبارت رو هم مغزم اجازه نمی ده، ولی با پررویی ازشون استفاده می کنم.
پی نوشت:
امروز یه عالمه از طرف خدا کلید بهم رسید. کلیدهایی که اکثراً ناراحت ترم می کرد. تهدید بود...
۹۴/۰۴/۲۵