.: که چی ؟؟؟ :.
به نام خدا
عید فطر رسید. و وقتی دعای افطار شب آخر رو می خوندم، به روز اول تا آخرش فکر می کردم...
امسال ماه رمضان، میجیله به میونمون اومد. و وقتی تنهای تنهای تنها بودم، براش قرآن می خوندم و باهاش از نقشه هایی که براش کشیده بودم حرف می زدم. تنهای تنهای تنها، چون اگر کسی پیشم بود مورد تمسخر قرارم می داد.
زیاد دوستَم نداشت، جاش گرم و نرم نبود. هوای زندگی خوب نبود. رفت. و من شکستم. و من مثل گذشته ها شکستم. و من وارد بازی مسخرۀ دیگه ای شده بودم و باز باید برای رسیدن به چیزی، سخت تلاش می کردم. و من تمام آنچه در زندگی به دست آوردم رو سخت به دست آوردم........... سخت بهم عنایت شد........ سخت....
اون رفت و هیچ کس نگذاشت براش از دردهام بگم. اون طوری که دلم رو بتونم آروم کنم. و من تنهای تنهای تنها بودم. درست مثل روزهای دیگه که از ماه رمضان خیلی قبل تر سراغ داشتم. و اون دعای کمیل خاص...
اون رفت و من رو با آرزوی 22 اسفند 94 تنها گذاشت. اون رفت و حتی اون هم من رو برای برنامه ریزی عید 95 و مرخصی های همسر به تمسخر گرفت. اون رفت و من کوچولوی کوچولو شدم. درست انگار دنیا به پایان رسیده باشه. انگار که جوان رعنایی رو از دست داده باشم. هه...
و بعد 22 اسفند برام دردناک شد. و تمام آنچه در رابطه با این مسئله هست... چون Bold و Bold و Bold تر شد.
نشستم و خوب که فکر کردم، دچار شک شدم. اینهمه دل دل کردن و خواستن برای چی؟ که چی؟
پی نوشت:
نه، نمی تونم ...
این حسیه که من زیاد تجربه ش میکنم. یه حس خیلییییییییییی بد. خیلی خیلیییییییییییییی بد... "حس ناتوانی"
:(