.: طوفان:.
به نام خدا
عصر همسر گفت بریم پیاده روی. حال و حوصله نداشتم و از ظهر ظرفها هم مونده بود و پیش خودم گفتم یعنی بازم بمونه؟ یهو یه صدای شکستن از اتاق کار اومد و رفتم دیدم بهترین گلدونش رو شکونده و مشغول جمع آوریشه. به نظرم اومد کنسل شده، رفتم و ظرفها رو شستم. اومد تو آشپزخونه و دیدم کلی پکر تر شده، زود حاضر شدم و خدا به ذهنم انداخت که در تراس رو ببندم. و رفتیم.
پیاده روی مون طول کشید و اذان شد. نزدیک مسجد بودیم و تصمیم گرفتیم خودمون رو به جماعت برسونیم و خوب هم رسیدیم.
رکعت آخر رو که سلام دادم سرم رو آوردم بالا دیدم جلوی چشمم سفیده. فکر کردم چشمم بخار گرفته، پلک زدم و به دور و بر نگاه کردم دیدم ملت دارن بدو بدو درو می بندن. طوفان شده. وای خدای من، تا خونه کلی راه پیاده بود. چطور می رفتیم.
رفتم دم در و گفتم بمونیم تا طوفان بگذره، گفت نه بابا زود بریم.
تا اواسط راه چشم بسته رفتیم. آقای آتش نشان هم هی منو تو خیابون تاب می داد از این ور به اون ور. شاکی شدم. گفت :
"من آتش نشانم. می دونم چیا تو طوفان می ریزه سر مردم، از زیر اونها ردت نمی کنم. "
از این طرف باد هم مارو هی به وسط خیابون می کشوند و ماشینها که با سرعت رد می شدن به سمت پیاده رو. وضعی بود. چشمهام داشت آتیش می گرفت. دهنم مزه خاک می داد و مدام عطسه می کردم.
تا اواسط راه خوب بود، یهو برق رفت و همزمان طوفان سنگین تر شد. داشتم غالب تهی می کردم. تا به کوچه رسیدیم صد بار مُردم و زنده شدم. هم نفس نداشتم هم ترسیده بودم.
در ِپارکینگ بین باز و بسته گیر کرده بود. دوتا از همسایه ها می خواستن با ماشین برن بیرون و مونده بودن چیکار کنن. تا به طبقۀ دوم برسیم و در رو باز کنیم دلم تند و تند می زد. وارد خونه که شدیم فقط خداروشکر می کردم.
چشمهامون رو از قطرۀ اشک مصنوعی پر کردیم و گِل بود که از گوشه چشممون روان می شد.
از بیرون صدای آژیر آمبولانس می اومد.
سه ساعت برق نداشتیم و در کنارش آب هم.
این 4 یا 5 ومین طوفان این محدوده بود و اولین بار بود که بیرون از خونه بودیم.
نیم ساعت بعد، طوفان به شرق تهران می رسید، زنگ زدیم و همه خانواده هامون رو مطلع کردیم. خبرگزاری هواشناسی رو باید بدن دست ما.
پی نوشت:
چه خدا دوستمون داشت. هم سالم رسیدیم، هم سه ساعت معطل آب برای شستن ظرفها نشدیم، همه خونه مون با خاک یکسان نشد. همۀ این خیرها در یک شر بود. تو شکستن بهترین گلدون همسر.