.: خاطراتم :.
دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۶ ب.ظ
به نام خدا
قرار نبود خاطرات سفرم رو بنویسم. ولی این روزها دلم از ذهنم پیروی نمی کنه...
من زیادی دل گنده بودم. اصلاً انگار نه انگار. از آخرین درب ضلع جنوب غربی که می اومدیم داخل، اول همسر وارد مسجد النبی می شد و من از کوچه های بنی هاشم تنهایی می گذشتم تا بقیع می رفتم که از "باب علی علیه السلام" که خیلی اتفاقی پیداش کرده بودم وارد مسجد النبی بشم. مسیر، دوبرابر می شد از این طرف.
برای آزارهایی که شنیده بودم بر سر ایرانی ها میارن، ظاهرم لبنانی بود. چادر لبنانی و پوشیه. البته یکی از مأمورهای وهابی ماشین سوار تونسته بود روز اول تشخیصم بده. اونم به دو سه دلیل منطقی.
1- زنهای اونها هرگز تنهایی جایی نمی نشستن.
2- هرگز گریه نمی کردن.
3- هرگز سواد قرآن هم نداشتن که قرآن به دست باشن.
به خاطر این سه گزینه اون روز صبح وقت طلوع، من رو با اون پوشش که حتی دستکش مشکی هم دستم بود تشخیص داده بود و بالای سرم صدا زد آی خانم... و من تا دیدم جیم شدم.
روز اول خیلی می ترسیدم. ولی بعد پر رو شده بودم. روز آخر فهمیدم که فقط من اینطوری هستم. همسرم هم ازمن دل گنده تر. بچه ها هرگز بدون همسرها و دوستهاشون توی حیاط مسجد هم نمی گشتن.
اینها رو گفتم که بگم دهانم پوشیده بود و حاضر و آماده بود برای ذکرهای ممنوعه.
تو جلسۀ توجیهی قبل از اعزام، مدیر کاروان گفت دعاهای ممنوعه رو نه تو گوشی داشته باشید نه تو کیف نه تو چمدون. دعای ممنوعه دیگه چیه؟
زیارت عاشورا
تمام مسیر طولانیم تا باب علی رو که از کوچه های بنی هاشم می گذشتم و از بقیع و از منزل امام صادق، لعن کامل زیارت عاشورا رو ذکر می گفتم با بغض و کینه دو چندان.
یکی از طوافهای مستحبیم رو هم به لعن سپری کردم. و بعد سلام به ائمه. لعن زیارت عاشورا، و لعن بر حاکمان سعودی.
پی نوشت:
خدایا از چنگال این کثافات، در بیار این مکانهایی که دل راضی به نرفتن دوباره نیست. خدایا مگه می شه دیگه خونه ات رو نبینم. دیگه پیش مادر همسرم نباشم. دیگه تو شهری که جای جایش عطر و بوی اونها رو داره نباشم....
خدایا برسون آقا رو... برسون سرور رو. آزاد کن. رها کن این نقاط مقدس رو...
قرار نبود خاطرات سفرم رو بنویسم. ولی این روزها دلم از ذهنم پیروی نمی کنه...
***
من زیادی دل گنده بودم. اصلاً انگار نه انگار. از آخرین درب ضلع جنوب غربی که می اومدیم داخل، اول همسر وارد مسجد النبی می شد و من از کوچه های بنی هاشم تنهایی می گذشتم تا بقیع می رفتم که از "باب علی علیه السلام" که خیلی اتفاقی پیداش کرده بودم وارد مسجد النبی بشم. مسیر، دوبرابر می شد از این طرف.
برای آزارهایی که شنیده بودم بر سر ایرانی ها میارن، ظاهرم لبنانی بود. چادر لبنانی و پوشیه. البته یکی از مأمورهای وهابی ماشین سوار تونسته بود روز اول تشخیصم بده. اونم به دو سه دلیل منطقی.
1- زنهای اونها هرگز تنهایی جایی نمی نشستن.
2- هرگز گریه نمی کردن.
3- هرگز سواد قرآن هم نداشتن که قرآن به دست باشن.
به خاطر این سه گزینه اون روز صبح وقت طلوع، من رو با اون پوشش که حتی دستکش مشکی هم دستم بود تشخیص داده بود و بالای سرم صدا زد آی خانم... و من تا دیدم جیم شدم.
روز اول خیلی می ترسیدم. ولی بعد پر رو شده بودم. روز آخر فهمیدم که فقط من اینطوری هستم. همسرم هم ازمن دل گنده تر. بچه ها هرگز بدون همسرها و دوستهاشون توی حیاط مسجد هم نمی گشتن.
اینها رو گفتم که بگم دهانم پوشیده بود و حاضر و آماده بود برای ذکرهای ممنوعه.
تو جلسۀ توجیهی قبل از اعزام، مدیر کاروان گفت دعاهای ممنوعه رو نه تو گوشی داشته باشید نه تو کیف نه تو چمدون. دعای ممنوعه دیگه چیه؟
زیارت عاشورا
***
یکی از طوافهای مستحبیم رو هم به لعن سپری کردم. و بعد سلام به ائمه. لعن زیارت عاشورا، و لعن بر حاکمان سعودی.
پی نوشت:
خدایا از چنگال این کثافات، در بیار این مکانهایی که دل راضی به نرفتن دوباره نیست. خدایا مگه می شه دیگه خونه ات رو نبینم. دیگه پیش مادر همسرم نباشم. دیگه تو شهری که جای جایش عطر و بوی اونها رو داره نباشم....
خدایا برسون آقا رو... برسون سرور رو. آزاد کن. رها کن این نقاط مقدس رو...
۹۴/۰۷/۰۶