.: افتخارات :.
به نام خدا
چند روز پیش منزل یکی از دوستان مامان، مهمونی عصرونه دعوت بودیم.
من که فراری از مهمونی تو این حال و روز هستم، به شدت خودم رو برای این دورهمی آماده کردم.
مهمونها، همکارهای مامان و معلمهای سابق خودم بودن که یه روزی ازشون متنفر بودم و یا حسابی حساب می بردم.
ولی حالا انقدر بهم لطف و مهربونی دارن، دوست دارم اگر دعوتم کردن، تو مهمونیشون باشم. آدم دوست داره جایی باشه که دوستش دارن.
معلم فیزیکمون که همون موقع هم برخلاف اینکه فیزیکم خوب نبود، خیلی دوستش داشتم و همون موقع و حتی حالا، حسابی ازش حساب می برم، ازم پرسید:
" خــــــــــــــــــــب خانم، مشغولی؟ چی کار می کنی این روزها؟"
نمی دونم چرا هول شدم، و چیزی که انقدر ازش راضی هستم و بهش افتخار می کنم رو با حال خوبی نگفتم.
" خونه دار هستم و همسر داری می کنم"
و همه اونها به طور خیلی خیلی خیلی غیر واقعی تشویقم کردن و بهم تبریک گفتن.
پی نوشت:
از خودم ناراحتم. چون با افتخار کارم رو اعلام نکردم.