.: فقط خودت خدا جون :.
شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۰۸ ب.ظ
به نام خدا
امروز یه وضعیت خاص برام پیش اومد و به اورژانس و مامای فامیل که زنگ زدم، گفتن بهتره که به بیمارستان مراجعه کنم و چکاپ بشم. من ترسون و لرزون نمی دونستم چی کار کنم. مامان و بابا خونه نبودن. نرجس باشگاه بود، همسر ایستگاه بود و محمد هم سر کار. تنهای تنها تو خونه. یعنی تمام کسایی که بهشون امید داشتم، نبودن.
حالا همسر یه فرماندهی براشون اومده که برای منضبط بودن و طبق مقررات بودن، از اون ور بوم افتاده. فکر نمی کردم حتی یک درصد به همسر اجازه بده تا از شیفت خارج بشه.
هر چی به بابا و مامان زنگ می زدم هیچ کدوم جواب نمی دادن. تا بلاخره بابا جواب داد و فهمیدم تا بهم برسن یک ساعتی طول می کشه. همسر تا من کمتر از 10 دقیقه فاصله داشت. با ناامیدی بهش زنگ زدم. با ناامیدی بهم گفت: ببینم چی کار می کنم، ولی من لباس پوشیدم و حاضر شدم و دیدم که اومد. فرمانده گفته بود:
امروز یه وضعیت خاص برام پیش اومد و به اورژانس و مامای فامیل که زنگ زدم، گفتن بهتره که به بیمارستان مراجعه کنم و چکاپ بشم. من ترسون و لرزون نمی دونستم چی کار کنم. مامان و بابا خونه نبودن. نرجس باشگاه بود، همسر ایستگاه بود و محمد هم سر کار. تنهای تنها تو خونه. یعنی تمام کسایی که بهشون امید داشتم، نبودن.
حالا همسر یه فرماندهی براشون اومده که برای منضبط بودن و طبق مقررات بودن، از اون ور بوم افتاده. فکر نمی کردم حتی یک درصد به همسر اجازه بده تا از شیفت خارج بشه.
هر چی به بابا و مامان زنگ می زدم هیچ کدوم جواب نمی دادن. تا بلاخره بابا جواب داد و فهمیدم تا بهم برسن یک ساعتی طول می کشه. همسر تا من کمتر از 10 دقیقه فاصله داشت. با ناامیدی بهش زنگ زدم. با ناامیدی بهم گفت: ببینم چی کار می کنم، ولی من لباس پوشیدم و حاضر شدم و دیدم که اومد. فرمانده گفته بود:
وضعیت تو فرق می کنه، اگر کار اورژانسی ای پیش اومد بگو و برو.
رفتیم بیمارستان و هر کدومشون که شرحم رو می شنیدن می گفتن عادیه ولی وقتی معاینه شدم فهمیدن نه مشکل کوچکی واقعاً وجود داشته و دارو نوشتن و به خیر گذشت و اومدیم خونه. به خاطر سابقۀ قبلیم خیلی ترسیده بودم و این باعث می شد دکترها بیشتر باهام راه بیان.
اومدیم خونه و با مامای فامیل که صحبت کردم، برام شرح کامل داد و گفت دقیقاً مشکل چطوری شکل گرفته، و چه می شه کرد. چیزی که هیچ دکتری نمیاد به مریضش بگه تا اهمیت موضوع رو بدونه و رعایت کنه. خدا خیرش بده خلاصه. حتماً مکتوب ازش تشکر خواهم کرد. تا به حال زیاد پیش اومده که اینطوری مدیونش بشم.
پی نوشت:
از خواب عصرگاهی بیدارش کردن. عین یه زنگ ایستگاه می مونده براش. یه مأموریت. چیزی که مانورش رو برام تو نامزدی انجام داده بود. 3>
رفتیم بیمارستان و هر کدومشون که شرحم رو می شنیدن می گفتن عادیه ولی وقتی معاینه شدم فهمیدن نه مشکل کوچکی واقعاً وجود داشته و دارو نوشتن و به خیر گذشت و اومدیم خونه. به خاطر سابقۀ قبلیم خیلی ترسیده بودم و این باعث می شد دکترها بیشتر باهام راه بیان.
***
اومدیم خونه و با مامای فامیل که صحبت کردم، برام شرح کامل داد و گفت دقیقاً مشکل چطوری شکل گرفته، و چه می شه کرد. چیزی که هیچ دکتری نمیاد به مریضش بگه تا اهمیت موضوع رو بدونه و رعایت کنه. خدا خیرش بده خلاصه. حتماً مکتوب ازش تشکر خواهم کرد. تا به حال زیاد پیش اومده که اینطوری مدیونش بشم.
پی نوشت:
از خواب عصرگاهی بیدارش کردن. عین یه زنگ ایستگاه می مونده براش. یه مأموریت. چیزی که مانورش رو برام تو نامزدی انجام داده بود. 3>
۹۴/۰۸/۰۹