.: مادری :.
به نام خدا
دیشب آخرین چیزی که خوندم، وزن نورمالی بود که باید تا پایان نه ماه داشته باشم. 11-12 کیلو بیش از چیزی که الآن هستم. BMI م قبل از بارداری نورمال بود. یعنی وزنم طبیعی بود. و حالا اوایل ماه چهارم کمتر از یک کیلو اضافه شدم. اما خب با این وجود دیگه خیلی از لباسهام رو نمی تونم بپوشم. حتی اگر برام تنگ نشده باشن، نفسم توشون می گیره. یواش یواش باید دنبال لباسهای بارداری بیفتم. هووووووف.
تمام دیشب تا صبح به این فکر کردم که چه چیزهایی رو دیگه نمی خوام و خودم رو از شرشون راحت کنم.
امروز همسر شیفت بود و من تنها. بیدار که شدم بعد از شونه زدن به موهام، کشو و کمدم رو ریختم بیرون و تمام لباسهای تو خونه و شلوار لی و پیراهن و هر چیزی که فکرش رو بکنین که یه روزی اندازه م بود و حالا دیگه فکر کردن به پوشیدنشون قلبم رو وایمیسونه رو ریختم تو یه کیسه بزرگ که همسر بگذاره زیر تخت تا دیگه چشمم بهشون نیفته غصه بخورم.
***
به مامانم می گم مامان دیگه شلوار لی خوشگلم پام نمی ره، میگه:
"عوضش مامان می شی"
پی نوشت:
وااقعاً برام جالبه این حس اشتیاق، با حسهای دیگه ای که قاطی می شه.
برای داشتن یه موجود کوچولو تو دلم، همیشه به همسر فخر می فروشم. به خاطر تک تک فکر و عشق و خیال و شوق و ترس و نگرانی و همه چیز که با هم خلاصه می شه تو حسی به اسم "مادری"+ احساس وجودش در تو و وابسته بودنش به هر چه که به تو ربط داره.
وول هم بخوره که دیگه نورٌعلی نور می شه.
خدایا، قسمت می دم، تمام کسایی که آرزوشو دارن رو با تجربۀ این حس، شاد کن