.: First :.
به نام خدا
اتفاق افتاد.
بلاخره اتفاق افتاد.
یعنی دو سه روزی هست، ولی من امروز به مامانم گفتم و بعد اومدم دیدم سیمین هم دقیقاً همون عبارتی که من گفتم به مامانم رو استفاده کرده.
به مامانم گفتم، "وقتی دراز می کشم دلم نبض می زنه". مامانم کلی ذوق کرد و برام گفت که حرکتهاش شروع شده و کلی قربون صدقه نوه جانش رفت. آخی. مامانم خیلی جووونه هنوز برای نوه داشتن آخه!
ولی واقعاً هیچ کدوم از این چیزهایی که تا امروز تجربه کردم مثل تصوراتم نبوده. نه نشانه های شروع بارداری، نه طول بارداریم و نه اولین ضربه اش.
این نی نی ما که باید 10 سانت باشه ولی فکر کنم بلندتر باشه(همه سونوگرافی ها ادعا به بزرگتر بودن جنین از اندازه ای که باید باشه دارن) مگه چقدر جون داره، چقدر دست و چقدر پا داره که بخواد یه لگد درد ناک به مامانش بزنه؟
نه. به عمه جونش گفتم، بیشتر شبیه یه سوقولمه ریز می مونه که :
"مامان مامان من اینجام"
بعد که دستم رو می گذارم روش، آروم می شه. دو روزه که این حالت برام پیش اومده بیشتر هم وقتی دراز کشیدم. حس خیلی خوبیه. حالا دیگه درکش می کنم و دیگه احساس می کنم با دیوار حرف نمی زنم. متوجهم می شه. گوش می ده بهم. :))
ولی کلاً بچه آرومیه. خانم ِمحمد، بیدار می شد از خواب از بس برادرزادۀ عزیزم آتیش پاره است.
دوما که، مامان جانت و خاله جانش و بابا جانش هر شب مدتی را به قربون صدفه ی فسقلی های در راه میگذرونند... برای اطلاعتون (قلب قلب قلب)