.: یلدا :.
به نام خدا
مامان مدتها برنامه ریزی کرد که بعد از مراسم ماه صفرمون یه شام و نهار بچه ها(یعنی ما) رو دور هم جمع کنه. ولی انقدر درسها و کار، برنامه اش رو پر کردن فرصت پیش نمی اومد. ما هم که راههامون خیلی دور هست و رسیدن به مامان کار بس دشوار(یکی طبقه بالا، یکی طبقه پایین). ;)
خلاصه برنامه قرار شد شب چله باشه. ولی همسر ایستگاه بود. تا اینکه این آلودگی هوا حال همسر رو بد کرد و مجبور شد برای رفتن به دکتر مرخصی بگیره و به این وسیله برنامه خونه مامانم ok شد.
وقتی از دکتر برگشت من دسر انارم رو درست کرده بودم و داشتم بُرش می زدم. وقتی دید دوتا ظرف درست کردم که یکیش رو خونه مامانش اینها ببریم، کلی سر ذوق اومد و از معدود تخصصهای آشپزیش استفاده کرد و ذرت بو دادۀ تحت لیسانسش رو تهیه کرد و منم خوراکی ها رو تو یه سینی خوشگل گذاشتم و قرار شد بعد از نماز مغرب اول بریم خونه مامان ِ همسر، بعد برای شام تا پاسی از شب بیایم این ور.
وارد خونه مامانش که شدیم تنها بودن. اما یکی یکی بدون برنامه قبلی داداشهای دیگه اومدن و اتفاقاً با سینی من پذیرایی شدن و چقدر کیف کردن. همین مقدار کم برای اوووون همه آدم بس و کافی بود. برکت کرد. خیلی جالب بود.
دیگه اینطوری هر دو دوبرابر شارژ شدیم و خونه مامانم اینها تا ساعت 2 شب به خوش گذرونی نشستیم. (یعنی 2 ساعت بیش از زمان نرمال بیداریش) فالهای خیلی خوبی گرفتیم. فال من در مورد نی نی بود. با توجه به سونوگرافی حافظ، همه گفتن دختره. اخلاقشم به بابا جونش می ره و قد و بالاش هم. از اون شب پسته خانم صداش می کنم. پستۀ خندان مادر. (البته اسمش هم انتخاب شده منتظریم رخ بنمایند فقط).
هوا هم بهتر نمی شه برم کامواها و پارچه هام رو بخرم و طرحهام رو پیاده کنم. دیگه داره دیر میشه. واسه اینکه بیکار نمونیم، هی برای همدیگه خرید می کنیم. یه پست در این باره می نویسم. ;)