.: این زبون یه مثقالی :.
چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۵۱ ب.ظ
به نام خدا
وقتی چیز بد رو می نویسم خیلی بده که چیز خوب رو نمی نویسم:
نمی دونم چقدر قبل به این نتیجه رسیدم که با هر کسی که مشکل دارم، مثل آدم متمدن باهاش حرف بزنم و مشکلم رو، رو در رو بگم و حلش کنم. البته در این پروسه خیلی ها هستن که از این مواجهه سوء استفاده می کنن و با توجه به عاقل و بالغ بودن و تجربه داشتن، می شه اون نفرات رو از این مذاکرات حذف کرد. ( و تا مدتها از حرف زده شده حرص خورد D:)
تو پروسه ازدواجم این اخلاقم خیلی به دردم خورد. مخصوصاً که همسر جزو اون دسته آدمها نبود که نشه باهاش حرف زد.
مشکل رو راحت بدون جیغ و داد و عصبانیت مطرح می کردم، هم اون متوجه می شد که ناراحتیم از چی هست و گنگ نمی شد، هم راه حلهای خوبی برای رفع مشکلات می داد. و اگر اصلاحی بود و من یا اون باید تو رفتارمون انجام می دادیم، اینطوری راحت تر و دقیق تر انجام می شد.
خب همه اینها به کنار. حرف اصلیم این هست:
تو عید دیدنی ها، اون بنده خدایی که تو دایره افرادی بود که دوستش داشتم و به حرفش احترام می گذاشتم و می شنیدم رو دیدم. باز یکی دوتا دیگه شوخی ای کرد که باز ناراحتم می کرد. خیلی جدی باهاش برخورد کردم که " آیا تو از داخل ماجرا خبر داری که این چنین می کنی؟ "خیلی خوب برخورد کرد و گفت "نه" و گفت "بگو داخل ماجرا چیست تا روشن شوم."
بردمش یه گوشه، تمام آنچه باید می دونست تا دست از قضاوتهاش برداره رو بهش گفتم. و آخرشم از بس که از اون جمله "ضعیفی" اش ناراحت شده بودم، گریه ام هم گرفت و تا دو ساعت داشت عذرخواهی می کرد و مشکل بالکل حل شد.
یک سکانس دومی هم هست و اون اینجاست که وقتی دکتر برای معاینۀ این بارم اومد، بعد از سوال و جوابهای خاص این ماهش بهم گفت:
وقتی چیز بد رو می نویسم خیلی بده که چیز خوب رو نمی نویسم:
نمی دونم چقدر قبل به این نتیجه رسیدم که با هر کسی که مشکل دارم، مثل آدم متمدن باهاش حرف بزنم و مشکلم رو، رو در رو بگم و حلش کنم. البته در این پروسه خیلی ها هستن که از این مواجهه سوء استفاده می کنن و با توجه به عاقل و بالغ بودن و تجربه داشتن، می شه اون نفرات رو از این مذاکرات حذف کرد. ( و تا مدتها از حرف زده شده حرص خورد D:)
تو پروسه ازدواجم این اخلاقم خیلی به دردم خورد. مخصوصاً که همسر جزو اون دسته آدمها نبود که نشه باهاش حرف زد.
مشکل رو راحت بدون جیغ و داد و عصبانیت مطرح می کردم، هم اون متوجه می شد که ناراحتیم از چی هست و گنگ نمی شد، هم راه حلهای خوبی برای رفع مشکلات می داد. و اگر اصلاحی بود و من یا اون باید تو رفتارمون انجام می دادیم، اینطوری راحت تر و دقیق تر انجام می شد.
خب همه اینها به کنار. حرف اصلیم این هست:
تو عید دیدنی ها، اون بنده خدایی که تو دایره افرادی بود که دوستش داشتم و به حرفش احترام می گذاشتم و می شنیدم رو دیدم. باز یکی دوتا دیگه شوخی ای کرد که باز ناراحتم می کرد. خیلی جدی باهاش برخورد کردم که " آیا تو از داخل ماجرا خبر داری که این چنین می کنی؟ "خیلی خوب برخورد کرد و گفت "نه" و گفت "بگو داخل ماجرا چیست تا روشن شوم."
بردمش یه گوشه، تمام آنچه باید می دونست تا دست از قضاوتهاش برداره رو بهش گفتم. و آخرشم از بس که از اون جمله "ضعیفی" اش ناراحت شده بودم، گریه ام هم گرفت و تا دو ساعت داشت عذرخواهی می کرد و مشکل بالکل حل شد.
یک سکانس دومی هم هست و اون اینجاست که وقتی دکتر برای معاینۀ این بارم اومد، بعد از سوال و جوابهای خاص این ماهش بهم گفت:
"باریکلا مامان شجاع"
و من لبخند زدم. و عبارت قبلی "ضعیفی!" برام رنگ باخت.
۹۵/۰۱/۱۸