.: شرح حال :.
دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۳۳ ب.ظ
به نام خدا
تو دیدار آخر با ماما، بهم توصیه کرد برای دو ماه دیگه فریزرم رو پر کنم. اون اعتقاد داشت خورشت و مواد ماکارونی و یه سری غذای زود، بپزم و بگذارم. ولی من فقط مایحتاجم رو خریدم و آماده کردم.
تمام دیروز و امروز رو مشغول بودم. مرغ و گوشت و بادمجان و لوبیاسبز و قارچ و فلفل دلمه و هویج و این چیزها رو فراوری و داخل فریزر گذاشتم و فریزر حتی از بعد از عروسیمون هم پر تر شده.
از اون طرف دیگه کیف بیمارستانم به شکل جدی ای به جلوی در منتقل شده.
بابا و همسر برای روزهای زوج و فرد دارن برنامه ریزی هاشون رو می کنن. ماشینها رو آماده می کنن که وقتش دیگه مشکلی نباشه.
چندتا لباس برای همسر اتو زدم و کنار گذاشتم و قدغن کردم ازشون تا نرفتم بیمارستان استفاده نکنه. لباسی هم که می خوام باهاش بیمارستان برم رو اتو کردم و یه گوشه گذاشتم.
لباسها رو شستم و جمع آوری کردم و هی به همسر گیر می دم که الکی لباس کثیف نکنه و انگار قراره با به دنیا اومدن یاس، قیامت بشه و برای همیشه همۀ کارهام باقی بمونه.
یاس سادات حرکاتش کم شده. انگار دیگه جا نداره. خیلی هم بی حوصله و حتی گاهی عصبی به نظر می رسه.
تمرینات ورزشی و ماساژهام رو دارم انجام می دم گاهی انقدر واقعه نزدیک به نظر می رسه که فکر می کنم شاید اصلاً دخترم اردیبهشتی نشه.
همسر نگران اون امتحان اعصاب خرد کنش و من هست، که زایمانم با امتحانش تداخل پیدا نکنه.
و من ... منتظرم. واقعاً منتظرم.
و تا به امروز هیچ انتظاریم رو به این اندازه قبول ندارم.
خیلی انتظار همسر رو کشیدم. انتظاری پر از استرس. پر از اشک و دل نگرانی. پر از اشتیاق. ولی این یه جور دیگه است.
پروسه ای که قراره سپری کنم برام هیجان انگیزه. هیچ ترسی از دردهایی که قراره بکشم ندارم. مشتاقشم. و این خیلی برام عجیبه. خیلی.
پی نوشت:
کاش یه لحظه اینطوری منتظر صاحبمون بودم...
تو دیدار آخر با ماما، بهم توصیه کرد برای دو ماه دیگه فریزرم رو پر کنم. اون اعتقاد داشت خورشت و مواد ماکارونی و یه سری غذای زود، بپزم و بگذارم. ولی من فقط مایحتاجم رو خریدم و آماده کردم.
تمام دیروز و امروز رو مشغول بودم. مرغ و گوشت و بادمجان و لوبیاسبز و قارچ و فلفل دلمه و هویج و این چیزها رو فراوری و داخل فریزر گذاشتم و فریزر حتی از بعد از عروسیمون هم پر تر شده.
از اون طرف دیگه کیف بیمارستانم به شکل جدی ای به جلوی در منتقل شده.
بابا و همسر برای روزهای زوج و فرد دارن برنامه ریزی هاشون رو می کنن. ماشینها رو آماده می کنن که وقتش دیگه مشکلی نباشه.
چندتا لباس برای همسر اتو زدم و کنار گذاشتم و قدغن کردم ازشون تا نرفتم بیمارستان استفاده نکنه. لباسی هم که می خوام باهاش بیمارستان برم رو اتو کردم و یه گوشه گذاشتم.
لباسها رو شستم و جمع آوری کردم و هی به همسر گیر می دم که الکی لباس کثیف نکنه و انگار قراره با به دنیا اومدن یاس، قیامت بشه و برای همیشه همۀ کارهام باقی بمونه.
یاس سادات حرکاتش کم شده. انگار دیگه جا نداره. خیلی هم بی حوصله و حتی گاهی عصبی به نظر می رسه.
تمرینات ورزشی و ماساژهام رو دارم انجام می دم گاهی انقدر واقعه نزدیک به نظر می رسه که فکر می کنم شاید اصلاً دخترم اردیبهشتی نشه.
همسر نگران اون امتحان اعصاب خرد کنش و من هست، که زایمانم با امتحانش تداخل پیدا نکنه.
و من ... منتظرم. واقعاً منتظرم.
و تا به امروز هیچ انتظاریم رو به این اندازه قبول ندارم.
خیلی انتظار همسر رو کشیدم. انتظاری پر از استرس. پر از اشک و دل نگرانی. پر از اشتیاق. ولی این یه جور دیگه است.
پروسه ای که قراره سپری کنم برام هیجان انگیزه. هیچ ترسی از دردهایی که قراره بکشم ندارم. مشتاقشم. و این خیلی برام عجیبه. خیلی.
خدایا تو چی هستی...
پی نوشت:
کاش یه لحظه اینطوری منتظر صاحبمون بودم...
۹۵/۰۱/۲۳
وای من میخونم اینا رو دلم غش میره
خیلی حس خاصیه ، با هیچی قابل مقایسه نیست
شمارمو برات ایمیل میکنم، تو هم شمارتو بده که کلا از حال و وضعت بشه باخبر باشم.