.: آرام ش :.
جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۳۷ ب.ظ
به نام خدا
از شبهای سخت نمی گم. ولی یکی از شبهای خیلی خیلی خوب با یاس سادات رو می نویسم چون می خوام یادم بمونه. من همش می ترسم روزهام رو فراموش کنم. من از روزی که خاطرات و حالات و حرکات یاس سادات رو فراموش کنم می ترسم....:
.
.
.
بعد از شبهایی که با صدای جارو برقی و سشوار و شیر آب هم نمی شد یاس سادات رو (و شاید بشه گفت خودمون رو) آروم کرد و تا اذان صبح صدای جیغهاش رو شنیده بودیم و آخرش هر سه با هم غش کرده بودیم... شاید بشه گفت اولین شب آرامش بود اون شب.
.
.
.
نرجس یادم داد چطور آروم بشم تا یاس سادات هم تو آغوشم آروم بگیره. آرومش کردم و شیر خودم رو خورد و بین خودمون تو تخت تااااااااا صبح خوابید. این بین من که با کوچکترین صداش از خواب می پریدم، می دیدم بیدار شده و به من و باباش نگاه می کنه و از اینکه بین ما هست احساس آرامش می کنه (و گردنش رو اون طوری که دیگه اجرا نمی کنه تکون می داد) و باز خوابش می بره. بدون خونریزی و جنگ و شکنجه. با آرامش کامل.
.
.
نرجس یادم داد چطور آروم بشم تا یاس سادات هم تو آغوشم آروم بگیره. آرومش کردم و شیر خودم رو خورد و بین خودمون تو تخت تااااااااا صبح خوابید. این بین من که با کوچکترین صداش از خواب می پریدم، می دیدم بیدار شده و به من و باباش نگاه می کنه و از اینکه بین ما هست احساس آرامش می کنه (و گردنش رو اون طوری که دیگه اجرا نمی کنه تکون می داد) و باز خوابش می بره. بدون خونریزی و جنگ و شکنجه. با آرامش کامل.
۹۵/۰۳/۰۷
خدا براتون نگهش داره..
پدر و مادرها هستند و بچه ها و شب بیداری هااا.. یعنی من که دوروبرم خیلی دیدم اینو.. :)
یکی از نزدیکان ما بود که بچشون بخاطر مشکل گوارشی، شبا خیلی سخت خوابش میبرد و مدام گریه میکرد.. این بندگان خدا شب مثلا ساعت 12 میرفتن با ماشین بیرون دور میزدن و اینور و اونور تا اون بچه خوابش ببره..