.: یکی از خان ها :.
به نام خدا
هنگامه ی سخت "واکسن زدن بچه" که از مدتها قبل نقل ش رو شنیده بودیم، تمام و کمال رسید.
تا شب مشکلی نبود. تولد خاله جونش هم بود و با وجود دردی که داشت و اصلا پاش رو تکون نمیداد، ولی خوش اخلاق بود.
ظهر یک ساعت خوابیده بودم شب سرحال بودم و نخوابیدم و تا ساعت 3 چکش کردم و مشکلی نبود.
سحری رو خوردیم و نماز خوندیم و اومدم قطره اش رو بدم که دیدم داره تو تب میسوزه. داغ داغ.
از ساعت 4 صبح تا 12 ظهر، یک بند پاشویه و دستمال نم تبش رو پایین نگه داشت.
ساعت 10، از زور خستگی غش کردم. از فاصله ی خیلی خیلی دور صدای همسر رو می شنیدم که می گفت "تبش دوباره بالا رفته و چی کار کنه". و من توان پاسخگویی نداشتم.
سخت ترین ساعتش هم همون 10 تا 11 بود که همسر دست تنها به دادش رسید.
از 12 هم هر ساعت چکش کردم و دیگه تبش قطع شده بود.
به خاطر تب، سراغ لباسهاییش که لختی بودن و هنوز از جعبه در نیاورده بودم رفتم و در کمال ناباوری دیدم اندازش شدن.
تو حال بدش هی موهاشو شونه می کردم و لباس تمیز تنش می کردم که روحیه اش خوب باشه.(به چه چیزهایی فکر می کنم من آخه؟)
عصری هم بردمش حمام یه لباس دیگه ش که فکر نمی کردم اندازه ش باشه رو پوشید و کلی سر حال و خوشحال شد و شیر خورد و خوابید.
سخت بود.
خداروشکر این مرحله هم به خیر گذشت.