.: آغوشش... :.
به نام خدا
کم شده که چنین فرصتی پیش بیاد. یعنی تو این 4 ماه و سه هفته، این بار دوم بود که من و فاطمه، عمه و برادرزاده بودیم. همیشه یا من گرفتار یاس سادات بودم یا فاطمه تهران نبود یا وزنش مانعم می شد که بخوام در آغوش بگیرمش یا مشکلات دیگه. و نمی دونم حالا وزنهاشون به هم نزدیک شده یا من قوی تر شدم، یا "نیاز" مانع خستگیم شد و برام راحت بود.
امشب وقتی جیغهای ناله مانند می زد و مامان از آروم کردنش عاجز شده بود، در آغوش گرفتمش و همون طوری که نرجس بهم یاد داده بود، تمام عشق و آرامشم رو نثارش کردم و آروم شد. آروم آروم.
قشنگ همینطوری که من تو آغوشم می فشردمش، اونم منو گرم بغل گرفته بود.
نتونستم رسالت اصلی که "شیر دادن" بود رو براش انجام بدم؛ ولی تونستم آرومش کنم و نیم ساعت روی پام بخوابونمش.
یک شب آروم رو باهاش سپری کردم...
من عاشق بچه هام.
درسته که حال و حوصله م کم شده.
اما عشقم نه...
پی نوشت:
این شب رو ثبت می کنم.
خیلی کیف کردم از "در آغوشش بودن".