.: شروع :.
به نام خدا
با تلگرام با بچه ها در تماس بودم. کارهاشون رو می گذاشتن و من غصه خوردم. امتحان دادن و من غصه خوردم. وارد سطح بالاتر شدن و من غصه خوردم. با عنوان سطح "عالی" به مهمانی های گروه دعوت شدن و من غصه خوردم. وارد رنگ بازی شدن و من غصه خوردم.
و غصه خوردنهام رو اینطوری التیام می دادم که وقت خواب، مفردات رو با چشمم می نوشتم و اتصالات رو مرور می کردم. دانگها رو به خاطر می آوردم و کشیدگی ها رو با صداش توی ذهنم تداعی می کردم.
یکی دوتا از بچه ها احوالم رو پرسیدن و وقتی که براشون حالم رو می گفتم، تشویقم می کردن که بنویسم. حتی شده روزی نیم ساعت. نه اصلاً ده دقیقه.
گذشت...
تا امروز.
بچه ها کارهای نقاشی خطشون رو توی تلگرام گروه گذاشتن و من گریه کردم.
همسر احوالم رو پرسید و بهش گفتم.
گفت اتفاقاً دیروز که در کمدم رو (توی ایستگاه) باز کردم دو تا قابی که بهم دادی رو نگاه کردم و پیش خودم گفتم:
یعنی واقعاً دیگه رهاش کرد ؟؟؟
و اصرار پشت اصرار که از همین لحظه(ساعت 3 بعد از ظهر روز جمعه) دوباره بساطت رو پهن کن و کار رو شروع کن. اجازه هم داد، میزی که دو نفری برای صبحانه ها طراحی و اجرا کردیم باشه برای مشقهای من و بساطم از روش جمع نشه. گلهای کاکتوس باغ کاشیش رو هم داد تا انرژی بهم بدن.
***
روی وسایلم کلی خاک نشسته بود. مرکبهام داشتن خراب می شدن. یه مرکب جدید هم ساختم. آبی فیروزه ای.
بعد از 8 ماه نوشتم:
پی نوشت:
یعنی می نویسم؟
یعنی این بار رها نمی شه؟
یعنی یاس سادات می گذاره؟
.
.
.
.
تلاش خودم رو می کنم...
هر دو گفتند:" چه خووووووووووب :))"