.: تصویر یک رویا - 6 :.
به نام خدا
ازین کلاس گذاشتنهای نگهبان و ... بدم میاد. ولی بهمون گفتن بفرمایید اینجا پارک کنین. فضای خیلی خیلی خوشگلی داشت. اول همسر رفت تا بعدش من برم. دیوارش شیشه ای بود، تو مدتی که همسر بره و بیاد داخل رو نگاه می کردم. یه عالمه تاچ گل داخلش بود. انگار تازه افتتاح شده بود. خیلی طول کشید تا همسر اومد. شارژ و خندان.
رفت کالسکه رو از ماشین در آورد و گفت خانم بیا بریم ببین چه خبره...
ساعت 8 رفتیم داخل صرفاً برای نماز. ساعت 10 شب، با یه عالمه خرید و شکم سیر اومدیم بیرون.
یه مجتمع بی نهایت مدرن و شیک. بی نهایتی که می گم رو شاید فقط در هتلهایی که رفتیم دیده باشم.
از دستشویی دلت نمی خواست بیای بیرون. دلت می خواست صد تا وضو بگیری خشک کنی از اول. از بخش سرویس بهداشتی که می اومدی بیرون، اتاق تعویضش رو می خواستی ماچ کنی. تا اونجا بودیم هی به یاس التماس می کردم یه کاری کنه که ببرمش اونجا برای تعویض. تمام سقفش عروسک و اسباب بازی. شیر و روشویی و سکوش رو دیگه نگم. کاشی و سرامیکها اووووف...
از در اونجا می اومدی بیرون کنارش اتاق سلطنتی ای بود به عنوان اتاق آرایش. آینه هایی با قاب طلایی. روشویی و شیر و جا مایع طلایی. کاشی هایی با طرح کاغذ دیواری، تیره و شیک. اصلاً اگر اهل ارایش هم نبودی دلت می خواست بری و اهلش بشی.
و نماز خونه. تمیز. آروم. خوشبو. شیک. ساده. با چادرهای خیلی قشنگ. اصلاً دلت می خواست جعفرطیار بشی اونجا. این زیبایی روی ملت تأثیر گذاشته بود. چنان با دقت و نظم و وسواس چادرها رو به شکل اولی که از داخل طبقه بر داشته بودن، تا می زدن که نگو و نپرس.
تو بخش مردها به غیر از بخش دستشویی و نماز خونه، اتاقی داشت به عنوان اتاق سیگار. نرفتم ببینم چطوریه.
و کنار اونجا اغذیه فروشی ها بود. بخش رستورانیش (پلو و چلو) هنوز افتتاح نشده بود. بخش فست فودش ولی فعال بود. تقریباً کسی غذا نخورده از اونجا خارج نشد.
ادامه دارد ...