.: دوگانگی :.
به نام خدا
توی خونه مامان اینا زندگی کردن، برای من یک مشکل ایجاد کرده.
من عموماً تلاش می کنم مستقل عمل کنم و خودم و زندگیم رو خودم پیش ببرم. حتی چند وقتی بود که حوصله م نمی شد روزهایی که همسر نیست آشپزی کنم، خودم رو دعوا کردم و باز موندم تا مستقل باشم و بار نباشم روی دوش دیگران. فقط وقتهایی که یاس دیگه زیادی وابستگی نشون می ده و من یه عالمه کار دارم و نمی شه به عقب بندازمشون، یا کاری که واقعاً اجبار وجود داشته باشه، کمک می گیرم.
گاهی پیش خودم فکر می کنم، خدا که این نعمت رو بهم داده که کنار مامانم اینها باشم، چرا استفاده نمی کنم تا راحت تر باشم. بعد باز به خودم نهیب می زنم که به چه قیمت؟ به قیمت تنبل شدنت؟ به قیمت زحمت دادن به دیگران؟ خب بقیه هم برای خودشون کار و زندگی دارن. بعد ...
هعی... اطرافیانی دارم که نمی دونم واقعاً به چه قصد، دائم زخم زبونی می زنن با این مفهوم که"تو که راحتی" یا "تو که مادری نکردی همه کار یاس رو مامانت می کنه" یا " زحمت اصلی زندگیت رو که مامانت و خواهرت دارن می کشن." و ...
مشکلم اونجاست که وقتی ازم می پرسن مامانت و نرجس کمک می کنن، اگر بگم آره، حرفهای بالا پیش میاد. اگر بگم نه، مامان و خواهر تو رو نمک نشناس می شناسند به خاطر کمکهایی که می کنن...
خلاصه، سختمه... خیلی سختمه...
پی نوشت:
فکر کن! من برای داشتن یک فرزند دیگه در فاصله خیلی کم با یاس، همش تو تنهایی هام دارم به حرف مردم فکر می کنم که هر فرد چی بهم خواهد گفت...
ای خدا...