.: نا امیدی :.
به نام خدا
از دور یاس سادات رو نگاه می کنم.
نشسته و سعی می کنه تعادلش رو نگه داره و با اسباب بازیهاش بازی می کنه. یهو تعادلش رو از دست می ده و می افته و سعی می کنه غلت بزنه روی شکم. وقتی با زحمت فراوان موفق شد، دستهاش رو با کلی مکافات از زیر تنش در میاره و بهشون تکیه می ده و سرش رو با زور فراوان بالا نگه می داره و به اطراف نگاه می کنه و اسباب بازیهای نزدیکش رو بررسی می کنه تا با دستش بگیرتشون. وقتی این کار رو می کنه کج می شه و کمتر سرش بالا میاد. با این حال دست از تلاش بر نمی داره. پا می زنه و پا می زنه. همون کاری که وقتی مشق می نوشتیم انجام می دادیم. دراز می کشیدیم و دفتر و مداد جلومون بود و روی دستمون تکیه می دادیم و مشق می نوشتیم و پاهامون رو یکی در میون تکون می دادیم. لبخند می زنم و فکری می شم.
پیش خودم می گم، شاید در تمام زندگیش، الآن سخت و مهم ترین روزها رو داره سپری می کنه.
فکری می شم. و به این فکر می کنم که من باز هم معتقد شدم به تلاش کردن برای رسیدن. که بارها خودم به چشمهای خودم موفقیتهام رو بعد از تلاشها و آزمون خطاهای زیاد دیدم. خیلی هاش رو هم متوجه نشدم که چقدر توشون متخصص شدم، مثل یاس که بعدها متوجه نخواهد شد که برای نشستن چقدر تلاش غریزی کرده و وقتی خوب می نشینه، یک متخصص واقعیه.
بعدتر فکر می کنم، یاس وقتی از این مراحل بگذره، توانمند بودنش رو به من یکی ثابت کرده، برای اثبات اون، نیازی به نمره آوردن برام نداشته.
و باز هم فکر کردم، یک روز، وقتی دوئیده و هنوز نرسیده، براش این روزها رو تعریف کنم، که چقدر تلاش می کرد و هر روز موفق تر می شد. قوی تر می شد و توانمند تر. شاید محرکی باشه، قوت قلبی باشه، برای از پا ننشستن و دوئیدن مداوم دیگر.
یک بار نوشتم که باباش موفقه. منظورم ناتوانی یا ناموفقی خودم نبود، تلاشگر بودن باباش بود. اون ممکنه تو راهی که می ره به شکست بخوره. مثل همه آدمها. اما اصلاً اون شکست مانعش نمیشه و نمی نشینه. می ره. و باز و باز و باز تلاش می کنه. من اینطوری نیستم. من یکی دوبار که تلاش کردم و موفق نشدم، میانبر می زنم و یه راه دیگه یه کار دیگه یه چیز دیگه رو امتحان می کنم. همین باعث شده بود که رفتارهای شکست ناپذیر یاس روم تأثیر بگذاره و ذهنم رو تا این حد درگیر کنه.
همه ما روزی انقدر برای کوچکترین کارهایی که الآن توش انقدر متخصص شدیم، تلاش کردیم. پس ناامیدی چه معنی می ده؟؟؟