.: شبهای سخت :.
پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۵ ق.ظ
به نام خدا
از 11 رفت داخل رختخواب ولی خوابش نبرد. منو یاس رفتیم بالا که سرو صدا نداشته باشیم. وقتی برگشتیم هنوز بیدار بود. از این پهلو به اون پهلو.
یاس هم بی خواب شده بود. تا ساعت 2 سه تایی تو تاریکی اتاق حرف زدیم و گریه کردیم و همدیگرو دلداری دادیم. مخصوصا یاس وقتی لبهاش رو لمس می کرد و بوسه تحویل می گرفت. هر دو آروم تر می شدن.
شب سختی بود. خیلی سخت. و فردا سخت تر از امشب...
2 بلاخره ذهنش خالی شد و خوابید. یاس هم خوابید. و من ... بیدارم...
۹۵/۰۷/۲۹
خدا بهتون صبر بعده.
خیلی سخته