.: نازنینم :.
به نام خدا
1- یک روز یکی از دوستهاش، ماجرای از دست دادن مادرش رو تعریف کرد که چند روز بود ندیده بودش و وقتی می ره ببینتش از دست می دتش. دیگه بعد از اون ماجرا، صبحها به جای 7 و ربع، 7 و نیم می اومد خونه. قبل از اومدن خونه، به اونها سر می زد.
اون روز صبح، وقتی می ره خونه شون، مامان و بابا رفته بودن ورزش. ندیدشون.
نهار رو که خوردن، بابا با لباس تو خونه می ره تو حیاط که یه دقیقه بعدش برگرده، و بر نمی گرده...
دیگه از اونجا که میایم، می گیم "به امید حیات، بر می گردیم."
2- دیروز مراسم هفت برگزار شد. یه مراسم یاد بود هم برای همسر تو ایستگاه ترتیب داده بودن که شرکت کرد. فرمانده به همسر گفته بود، فردا میان دنبالش، خودش نیاد.
خیلی خوشم اومد. مثل گذشته ها. مثل کسبۀ بازار.
صبح چایی دم کردیم و منتظرشون موندیم. بابا هم جهت همراهی، اومدن خونه مون.
دوستان اومدن. فاتحه خوندن و همسر ِمشکی پوشم رو با کلی عزت و احترام بردن سرکار. و من روضه می خونم همچنان. بمیرم برای دل حضرت زینب و اسرای کربلا.
چقدر خوشحالم که هنوز چنین رسومی هست.
اینو خیلی دوست داشتم، خیلی.
"به امید حیات، بر می گردیم."