آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

.: نازنینم :.

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۱۴ ب.ظ

به نام خدا

1- یک روز یکی از دوستهاش، ماجرای از دست دادن مادرش رو تعریف کرد که چند روز بود ندیده بودش و وقتی می ره ببینتش از دست می دتش. دیگه بعد از اون ماجرا، صبحها به جای 7 و ربع، 7 و نیم می اومد خونه. قبل از اومدن خونه، به اونها سر می زد.

اون روز صبح، وقتی می ره خونه شون، مامان و بابا رفته بودن ورزش. ندیدشون.

نهار رو که خوردن، بابا با لباس تو خونه می ره تو حیاط که یه دقیقه بعدش برگرده، و بر نمی گرده...

دیگه از اونجا که میایم، می گیم "به امید حیات، بر می گردیم."


2- دیروز مراسم هفت برگزار شد. یه مراسم یاد بود هم برای همسر تو ایستگاه ترتیب داده بودن که شرکت کرد. فرمانده به همسر گفته بود، فردا میان دنبالش، خودش نیاد. 

خیلی خوشم اومد. مثل گذشته ها. مثل کسبۀ بازار.

صبح چایی دم کردیم و منتظرشون موندیم. بابا هم جهت همراهی، اومدن خونه مون. 

دوستان اومدن. فاتحه خوندن و همسر ِمشکی پوشم رو با کلی عزت و احترام بردن سرکار. و من روضه می خونم همچنان. بمیرم برای دل حضرت زینب و اسرای کربلا.




موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۸/۰۶
مریم صاد

نظرات  (۱)

چقدر خوشحالم که هنوز چنین رسومی هست.

اینو خیلی‌ دوست داشتم، خیلی‌.

 "به امید حیات، بر می گردیم."

پاسخ:
...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی