.: کلانتر :.
به نام خدا
تو خانواده همسر ما چهارتا جاری و یک خواهر شوهر هستیم. خدا سایه مادر همسر رو بالای سرمون حفظ کنه.
یک اتفاق خوبی که می افته و من همیشه مثبت بهش نگاه می کنم، اینه که:
هر کدوممون مهمونی بدیم، مادر همسر حتماً باید یکی از عناصر کمک کننده داخل آشپرخونه باشن.
از اونجایی که دلشون می خواد هیچ عروسی کم نیاره، همیشه با تجربه 40 ساله شون داخل آشپزخونه مشغول کار می شن.
تنها کسی که وقتی خونه اش دعوت هستن واقعاً مهمان هستن، خونه ماست. قشنگ می شینن و میوه شون رو می خورن و چاییشون رو می خورن و حرف می زنیم و کیف می کنیم. خیالشون از بابت آشپزخونه راحته. می دونن همه چیز پخته شده و درست شده و تزئین شده، حاضره و فقط باید ساعت سرو غذا اعلام بشه.
وقتی هم که خونه شون هستیم هم همینطور. وقتی من تو آشپزخونه و پای کار باشم، خیالشون راحته. همین چند وقتی که دائم اونجا بودیم این به وضوح مشخص بود. وقتهایی که شام با من بود، قشنگ می رفتن و استراحت می کردن. سفره رو پهن می کردیم و بیدارشون می کردیم بشینن سر غذا.
و من صدهزار بار خدارو به خاطر این نعمتی که بهم داده شاکرم. واقعاً نعمته.
الحمدلله
پی نوشت:
پدر پدرم که سه سال پیش به رحمت خدا رفتن، آدم خیلی دقیقی بودن.
وقتی من 3-4 سالم بود، سِمتی بهم داده بودن با عنوان "کلانتر". و من رو همیشه تا همین آخرها، اگر حالشون رو به راه بود، اون طوری صدا می زدن.
یه بار ازشون پرسیدم چرا اینطوری صدام می کنین؟ آخه بار معنایی مثبتی نداشت.
از همون سه چهار سالگیم تعریف کردن که چطور کمک دست مامانم بودم.
می گفتن می دونی چی کار کنی. لازم نیست هی توضیح بهت بدن. می بینی چه کار درسته، همون رو انجام می دی(در مورد مسائل خانه داری) برام جالب بود، چون خودم اصلاً فکر نمی کردم چیز خاصی باشه. الآن بیشتر می فهمم.
اگه آقاجونم زنده بودن، حتماً براشون این پست رو می خوندم.
چقدر دلم تنگته عزیز من. مهربون من. با اون چشمهای تیز بین قشنگت...
خدا رحمت کنه آقا جون شما رو. واقعا قدیمیها بسیار تیز بین بودن.
خدا حفظت کنه عزیزم، بس که خانومی و حواست به همه چی هست، معلومه که خیالشون راحته وقتی تو بالا سر کارها هستی.