.: شاهد :.
به نام خدا
همسر اگر همکاری کنه و با یاس سادات بازی کنه، می تونم مهمونی بدم. البته اگر یاس سادات هم با باباش همکاری کنه!
از بعد از به دنیا اومدن یاس سادات این سومین مهمونی ای بود که می دادم.
دو بار قبل، تعداد کم بود. یه ساعته کار تموم شد. یه بار دوستم بود یه بار یکی از برادرهای همسر که چون ماشاالله بچه شون فرفره هست نمیشه عمومی تو خونه مون با بقیه دعوتشون کنم.
ولی امشب تعداد زیاد بود. دیشب که تا دیروقت خرید بودیم. همین دیشب هم اتقاقی دعوت کردیم. تا نصف شب که جا به جا کردن خریدها طول کشید. شب هم یاس سادات چندین بار بیدار شد و بدخواب بودم. صبح دیر بیدار شدم ولی تا ساعت 6 و نیم یک ثانیه وقت نداشتم بشینم. یاس سادات هم هی می خواست باهام باشه و وقتمو مثل روزهای دیگه باهاش سپری کنم، که بدجور دست و پام تو هم می رفت.
برخلاف همیشه، به دسر و کیک اصلا فکر نکردم، ولی کیفیت خوبی از آنچه پختم ارائه دادم. اینو از اونجایی می گم که فقط یه قابلمه کوچیک برنج خالی موند. هم خوردن و هم بردن. الحمدلله.
الان که تو تخت دراز کشیدم دلم راضی و شاده. اما تمام بند بند وجودم له لــــــــه.
پی نوشت:
بین همه، مادر همسر از همه افسرده تره.
خیلی کم می خنده.
همش بغض داره.
هعیییی.