.: فراز و نشیب :.
به نام خدا
واقعیتش اینه که من هیچ روزی نیست که در رابطه با یاس سادات با چالش جدید مواجه نشم و چیز جدیدی نفهمم و یاد نگیرم. مامانم می گه بعد این چیزهایی که بلد می شی رو فکر نکن در مورد بچه بعدی هم می شه استفاده کرد. اون برای خودش کلاسهای آموزشی خاص خودش رو داره.
الآن فقط در مورد خورد و خوراکش صحبت می کنم:
روزهای اول به دنیا اومدنش هر روز یه چیز در مورد شیر دادن یاد گرفتم. بعد روز بعد که فهمیده بودم دیروز چه اتفاقی افتاده بود کلی خجالت می کشیدم از روی یاس.
روزهای اول شیرخشک. لم شیر خشک AR (آنتی ریفلاکس) رو بدست آوردن هم زمان زیادی طول کشید تا الآن که شبها چشم بسته تو خواب براش درست می کنم.
بعد روزهای اول ِ غذا خوردن. تمام هیکل هر دو مون غذایی می شد. نمی خورد و بعد یاد گرفتم چطوری بخورونم.
بعد من تمام روز تو آشپزخونه در حال درست کردن غذا برای یاس بودم. عین این شیمیدانها که عینک به چشم با پیشبند و دستکش مخصوص در حال اکتشاف هستن. و بعد اونهمه زحمت با یه عالمه مواد غذایی خوب، یاس دهنش رو محکم می بست و گریه می کرد که نمی خورم. و من فقط خودم رو نمی زدم. اشکم رو در می آورد. تا فهمیدم یاس بر خلاف دختر برادرم، عاشق غذای شیرینه. یعنی عاشق هویجه. و تو غذاش اگر پر از هویج باشه و نارنجی رنگ باشه، هر چیزی که باشه می خوره.
و یه روز که خســـــــــــــــــته بودم از غذا نخوردنهاش و از سر ناچاری و گرسنه نموندنش فرنی بهش دادم، یهو به کدو حلوایی رسیدم و براش پوره کدو حلوایی با کره درست کردم و با ترس و لرز قاشق رو به دهنش نزدیک کردم و بعد از خوردن قاشق اول، دوباره زود دهنش رو باز کرد. و این یعنی زندگی دوباره به حالت اول برگشت و دنیا خوش رنگ و زیبا شد و یاس با غذایی که دوست داشت، سیر شد.
بعد یه شب ساعت 8 و 9 شب قرار شد 5 روز بریم مسافرت. یه سوپ داشت. اون رو با کدو غنی سازی کردم ولی جوابگوی 5 روز نبود. چه باید می کردم؟ در جایی که معلوم نبود گاز داشته باشم و وقتی برای آشپزی؟ "سرلاک" تنها چیزی بود که به ذهنم رسید. مطمئن نبودم که کار غذا رو براش بکنه. نرجس زحمت سرچ رو کشید و فهمیدم می تونم روش حساب کنم.
مارک نستله گیرم اومد و بر اساس دستورش درست کردم و نتیجه کار باز سیاهی دنیا بود. باز نخوردن و ادا در آوردن و تو سفر با چی سیرش می تونستم بکنم جز شیر خشک.
اومدیم خونه و خوب بسته رو بو کردم و فهمیدم یاس از بوی سرلاکش خوشش نیومده. مخلوط غلات و موز و شیر بود. بوی بد موز می داد. از عروس جان شنیده بودم که "دارچین" به میزان کم برای بچه ها خوب هم هست. بهش یه کوچولو دارچین اضافه کردم و بوی حلیم گرفت. (چند روز پیش بهش حلیم داده بودم و استقبال کرده بود.) قاشق رو گرفتم جلو دهنش و خورد و زود دوباره دهنش رو باز کرد و یه کاسه پر خورد. و دوباره دنیا روشن شد.
خلاصه این روزهای ما داره یه سره فلاشر می زنه.
خاموش. روشن. خاموش. روشن. خاموش. روشن. خاموش. روشن. خاموش. روشن. خاموش. روشن.
خاموش. روشن. خاموش. روشن. خاموش. روشن. خاموش. روشن. خاموش. روشن. خاموش. روشن.