.: آخرشه :.
به نام خدا
هر راه و مسیری، آخرش سخت تره. خسته تری. بی حوصله تر. بی اعصاب تر. بی توان تر.
***
اوایل نامزد شدنمون، همسر دکترا قبول شد و به کل زندگی مشترکمون رو که هنوز آغاز نشده بود و تو مسیر شناخت بود، تحت الشعاع خودش قرار داد. نبودنهاش. درس خوندنهاش. اضطراب من برای رفتنهاش با اسکانیا. اضطرابش برای آماده کردن درسهای هر جلسه و بعد هم امتحانها، چاشنی های نامزد بازیهامون بود.
بعد که ازدواج کردیم یک روز به روزهای کلاسش اضافه شد. یک روز هم رفتش بود و دو روز هم باید سرکار می رفت و کلا ما دو روز اونم باز با چاشنی هایی که گفتم با هم بودیم. در مهمترین و شیرین ترین روزهای زندگیمون.
تابستونی که یاس سادات دیگه به جمعمون اضافه شده بود، ماجرای پایه 1 پیش اومد. کلاسها و روزهای رفتن تا شهر دور و موندگار شدن و تنها موندن با یاس سادات و ...
اما با تمام این اوصاف، سخت نبود. غیرقابل تحمل نبود. اعصاب خرد کن و دلگیر کننده نبود. خسته نبودم. انرژی داشتم. کلی حوصله داشتم.
و حالا، که به آخرای کار رساله رسیدیم. و امتحانات پایه 1، و خداخدا کردن برای تموم شدن ماجرای ept، رسما بریدم.
عین دوئیدن از پله های متروی قیطریه برای رسیدن به در خروج. عین آخرای سفر تو آخرین ساعات شب. عین آخرین امتحان دوره کاردانی لعنتی.
پی نوشت:
وجدانا همسر خیلی سعی می کنه که تو جایگاه خودش هیچ کمبودی نداشته باشیم. ولی من دائم 3 تا چماق بالا سرم احساس می کنم و این نمی گذاره با خیال راحت مسیر رو ادامه بدم. خوش بگذرونم و انرژیهای سوخته م برگردن.
خدا یارت باشه
یعنی یارتون باشه :)