.: نوازش :.
سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۴۲ ب.ظ
به نام خدا
"حال خوب" داشت برای خودش در مورد"نوازش"حرف می زد. خسته و افسرده بهش غذا می دادم، یکمی بوی دود گرفته بود، کلهم رو تف کرد بیرون. با قاشق دور دهنش رو جمع کردم و مستقیم بدون هیچ احساسی به چشمهاش نگاه کردم. مستقیم به چشمهام نگاه می کرد. بدون هیچ پیام و احساسی. نگاهش رو ادامه داد و بعد با یک لبخند به سمتم اومد. اومد و خودش رو تو آغوشم انداخت. احساس کردم پیش خودش گفته:
"مامان که اینهمه زحمت کشیده برام غذای مهربونی درست کرده، درسته دوست ندارم، ولی بگذار بغلش کنم غصه نخوره خستگی بمونه به تنش"
هیچی دیگه، کل غذاشو گرم کردم و خوردم و رفت تا فردا که یه چیز دیگه بپزم.
و افسردگیم سر جاش هست...
۹۵/۱۱/۱۹