آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

.: نوازش :.

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۴۲ ب.ظ
به نام خدا
"حال خوب" داشت برای خودش در مورد"نوازش"حرف می زد. خسته و افسرده بهش غذا می دادم، یکمی بوی دود گرفته بود، کلهم رو تف کرد بیرون. با قاشق دور دهنش رو جمع کردم و مستقیم بدون هیچ احساسی به چشمهاش نگاه کردم. مستقیم به چشمهام نگاه می کرد. بدون هیچ پیام و احساسی. نگاهش رو ادامه داد و بعد با یک لبخند به سمتم اومد. اومد و خودش رو تو آغوشم انداخت. احساس کردم پیش خودش گفته:
"مامان که اینهمه زحمت کشیده برام غذای مهربونی درست کرده، درسته دوست ندارم، ولی بگذار بغلش کنم غصه نخوره خستگی بمونه به تنش"




هیچی دیگه، کل غذاشو گرم کردم و خوردم و رفت تا فردا که یه چیز دیگه بپزم.
و افسردگیم سر جاش هست...
موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۱۹
مریم صاد

نظرات  (۳)

۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۴ گلچین مداحی
چ کار خوبی کردید ک با غذای مادرتون اینکارو کردید .
پاسخ:
هان؟؟؟؟؟
۲۰ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۰۵ تبارک منصوری
چه بچه ی باشعور و فهمیده ای :)
پاسخ:
من اینطور تصور می کنم که فکر کرده. 
ولی به هر حال نوازشم کرد در حال خرابم.
۲۰ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۰۳ تبارک منصوری
اتفاقا به نظرم بچه ها درک بالایی از شرایط دارن...
همون نگاه شما و نگاه خودش و مکث چند لحظه ای بنظرم کافی بود برای تجزیه و تحلیل شرایط روحی تون و سپس تجویز لبخند و نوازش برای بهتر کردن شرایط :)
انشالله که خدا حفظش کنه...اسم قشنگی هم داره.یاس سادات :)
پاسخ:
:)
اسم شما هم جالب و قشنگه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی