.: امشب هم شبی ه... :.
جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۴۴ ق.ظ
به نام خدا
برقها خاموش بود و چشمم به بی نوری عادت کرده بود و به دقت نگاهش می کردم.
هی دستش رو به حالت گرفتن یه چیزی، تو هوا به سمت تخت ما مشت می کرد. ولی چیزی که می خواست رو نمی تونست به چنگ بیاره. چند دقیقه ای گذشت و با دست روی لبه تختش می کوبید. جم نمی خوردم و نگاهش می کردم. نشست و بالشتش رو پرت کرد تو تخت ما؟! خندم گرفت. این یعنی چی؟
دو سه باری خودشو خم کرد تا بالشتش رو برداره. دیدم داره قضیه خطرناک می شه. آوردمش توی تخت. هیچ کدوم از روشهای خوابوندنش افاقه نکرده بود. (صدای فیش، روی پا گذاشتن، بغل کردن و لالایی خوندن، دعاها و سوره های قبل از خواب و ...) باید راه آخر که شیر دادن بود رو تست می کردم.
بازی کرد. نخورد. من خودم رو به خواب زده بودم. بلند شد و نیم خیز شد و دونه دونه انگشتهام که بالای سرم برده بودم رو مکید. بعد نوبت رسید به دماغم. از اونها که خسته شد گوشواره و موهام رو کشید چه کشیدنی. خودم رو از چنگالش کشیدم بیرون و بهش پشت کردم. از روم بلند شد و راه پذیرایی رو در پیش گرفت که در وسطش یک سقوط آزاد از روی تخت انتظارش رو می کشید.
بغلش کردم و بردمش تو اتاق پذیرایی و خودم اومدم تو تخت خوابیدم. واقعاً داشت خوابم می برد که حس کردم خیلی ساکته. آروم رفتم و از داخل چهارچوب در نگاهش کردم که ایستاده و سرش رو گذاشته روی مبل و یه جورایی ناله ریز می کنه و مثلاً گریه می کنه و با خودش حرف می زنه. با اون صدای ریز ِ زیرش.
دلم ضعف رفت. رفتم پیشش و بوسیدمش ولی بغلش نکردم. بدو اومد سمتم و سرشو تکیه داد به پام و چشمهاش رو بست. بغلش کردم و گذاشتمش روی مبل و باز سرش رو گذاشت روی پام و چشمهاش رو می بست و چند دقیقه بعد باز می کرد و به من نگاه می کرد و دوباره. نمی خوابید. این هم بازی ای بیش نبود.
دوباره بردمش تو تخت و باز نشد با شیر بخوابه. بالشت و پتو رو آوردم تو پذیرایی. یه روسری رو محکم دور سرم پیچیدم که به موهام دسترسی نداشته باشه. و خودم رو زیر پتو قایم کردم. از این روم رد می شد و می رفت اون ور از اون ورم می رفت این ور. خدایاااا. یهو تنها چیزی که دم دستش بود و زیر پتو نگرانش بودم که بهش دست بزنه، رو به دست آورد. گوشیم... دقیقاً بالای سرم دگمه هاش رو می زد. و من نگران از اینکه نصف شبی به یکی زنگ بزنه و بی خوابش کنه پریدم و ازش گرفتم و باز رفتم زیر پتو خودم رو قایم کردم.
شده بود دشمن فرضی. ازش می ترسیدم حتی. از لای پتو نگاه می کردم که ازم دور شد و باز رفت به مبل تکیه داد و ایستاد ولی این بار گریه کرد. گریه کرد. گریه کرد. گرفتمش و بهش شیر دادم و بازی کرد... باز فرستادمش رفت و باز رفت بالای مبل و گریه کرد انقدر که، نرجس از اتاقش اومد سراغش. و مگه گریه اش بند می اومد. نرجس که من رو بی حرکت وسط اتاق پذیرایی دید، ترسید. فکر کرد طوریم شده. از زیر پتو از سلامتیم بهش خبر دادم و گفتم اونم ولش کن بازیش گرفته. ولی نرجس محکم بغلش کرد و یاس سادات هم بلند تر جیغ زد و گریه کرد و بعد از چند دقیقه همه چیز تمام شد.
عوضش کردم و خبری نبود.
برقها رو روشن کردم و نشستم به نوشتن این شب زیبا و دوست داشتنی...... صرفاً برای یادگاری.
اگه دوست دارید بدونین ساعت چنده، باید بگم 3:45 صبحه و این پروسه از ساعت 11:30 شب شروع شده. من و نرجس و یاس داریم چایی می خوریم و نمی دونم کی با چه حالی قراره فردا بره راهپیمایی... فکر کنم ساعت 4:00 هم ساعت نگهبانی همسر هست و اونم بیدار می شه و می شه بهش زنگ زد و امشب رو باهاش شریک شد.
بعله...
۹۵/۱۱/۲۲
قربونش برم
بازیش گرفته بوده
دلم ضعف رفت براش ^_^