.: عروس شد رفت :.
به نام خدا
میدونی...
آدم وقتی ازدواج می کنه، تو شب عروسیش، درسته که وارد خونه ای میشه که دوستش داره، قراره با کسی زندگی کنه که عاشقشه، اما یه دلتنگی هست برای روزها و شبهای خونه بابا. غذاهای مامان. تو سروکله زدن های خواهرانه و برادرانه. و بی مسئولیتی حتی و بی دغدغه بودن که هرچقدر هم بگید بابا فردا بر می گردی، دیگه مثل قبل بر نمی گردی. دیگه بانو و مسئول یه زندگی دیگه هستی و یه مهمون برای خونه مامان و بابا.
امشب یه جوریم.
انگار صبا خواهرم بوده.
من اولش اینطوری نبودم، وقتی اون شب گریه کرد و بهم اینو گفت یه همچین حسی بهش پیدا کردم و دلم خواست تا لحظه آخر باهاش باشم و اون هم.
سپردیمش به شوهر جان و اومدیم.
ولی همش برای صبرش در برابر مادرشوهرش دعا کردم.
صبا هم عروس شد و رفت و من خیلی دلم برای خل و چل بازی هاش تنگ میشه. میدونم دوباره بر میگرده به حالت قبل ولی خب یه زمانی میبره این ماجرا. آخی... نرجس حالا امشب حال سارا رو خوب می فهمه. یادمه شب عروسیم نرجس از زور ناراحتی عصبانی بود. بابا هم. مامان دست به دستمون کرد و راهیمون کرد رفتیم.
و من وقتی تو ماشین نشستم تا به سرزمین دور بریم، تازه بغض کردم. ولی همسر انقدر مسخره بازی در آورد که حالم برگشت و دیگه ی دیگه حال بد پیدا نکردم.