.: اینم از امشب :.
دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۵۱ ق.ظ
به نام خدا
مامان اینها چند روزیه مسافرت رفتن. داداش جان هم قبل از عید رفتن تا چند روز بعد از تعطیلات. و ما ماندیم با هم تنها. سه تایی. اینم شد تنهایی؟
یاس سادات که با آنتی بیوتیک فعلاً داره پیش می ره و خونه نشین هستیم فعلاً. و امروز بابامون رفت سر کار و ما تنها بودیم. سر ظهر عمه جونش بهمون سر زد، با نهار. ولی بهش گفتم بره به خاطر سرماخوردگی یاس. که من رو هم درگیر کرده. بعد از پذیرایی یه لیوان قرص جوشان ویتامین C هم دادم که واقعاً مشکلی براش پیش نیاد و عمه و همسرش رفتن.
تنهایی رو دو سال تو آمل تجربه کرده بودم و مشکلی نداشتم. به قول بابا "تنها نیستم، خدا هم هست". ولی شب وقتی خواستم یاس رو بخوابونم، این قطره لعنتی بینی ش باز گند زد و باز یاس کل رو تختی ما رو بالا آورد و یاس جیغ می زد و اشکم رو در آورده بود. کلی نفرین کردم کار همسر رو که: "اون بره خدمت ِمردم کنه من اینجا بیچاره باشم". بعد، از حرفم خندم گرفت. خب مثلاً اگر بود چی کار می تونست بکنه؟ هیچی. بعد کلی به خودم فحش دادم که عمه ش رو راهی کردم رفت، باز خندم گرفت که اونم چندشش می شد و کاری ازش بر نمی اومد. بعد با خدا یه صحبت خصوصی کردم که مثل ظهر صدام رو خیلی خوب شنیده بود و به بهترین وجه ممکن کمکم کرده بود. برام قضیه رو جمع کرد و من که مستأصل واقعی بودم رو خودش با دستهای خودش، نجات داد.
همه آبها که از آسیاب افتاد و یاس سادات رو به لطف بخوری که عمو جون ش براش آورده، آسوده خوابوندم، به همسر زنگ زدم و با مسخره بازی براش تعریف کردم چقدر بلا سرمون اومد. دوتا برخوردش با زمین رو هم گفتم که دوباره جیغ زد و باز بالا آورد و نزدیک بود فرشهای تازه شسته م دوباره به فنا بره و همه رو تو دستم جمع کردم و به شلوارم مالیدم. (حالتون به اندازه کافی به هم خورد؟ بعله مادر که بشی همه کار می کنی عزیزم).
خلاصه ماجراها داشتیم امشب. بمیرم برا بچم. خیلی معصوم شد بعد از این بلایا. گرسنه هم خوابید.
پی نوشت:
یواش یواش باید برم تو تمرین همچین چیزهایی. باید تمرین کنم. باید تمرین کنم و آماده باشم. به هر حال دیر یا زود می رسه اون روز. و خدا هست. واقعاً کمک دست من، خدا هست. و من امشب اصلاً تنها نیستم. :)
۹۶/۰۱/۰۷