.: همینطوری، دورهمی نصف شبی :.
به نام خدا
هشت فروردین پارسال، یاس سادات یواش یواش داشت ابراز وجود می کرد برای به دنیا اومدن.
قرار بود اردیبهشتی باشه. اما رعایت حال منو کرد که سالگرد ازدواج و تولدم در سایه ی تولدش محو نشه. و من تقریبا از روزی که سونوگرافی زمان تقریبی زایمان رو بهم داد، به خاطر سیادتش و رگ و ریشه ای که به ایشون منتصب هستند، مطمئن بودم شب میلاد امام جواد به دنیا میاد. دو هفته زودتر از پیش بینی ها. جاری بچه دار می گفت نه بابا دیگه دو هفته جلو نمی افته. ولی شد آنچه باید می شد و من خوششششبخت عالم شدم با به دنیا اومدن نازنینم.
وای که چقدر زود گذشت و تو چقدرررر تند تند پروبال گرفتی. ازون جوجه کوچولوی نحیف تبدیل به یاس ساداتی شدی که به راحتی کل اتاق رو با قدمهاش طی می کنه. وزن گرفتی. آغووووو گفتی. لپ آوردی. از سد واکسنها به سلامت عبور کردی. سایز پوشکهات رو یکی یکی افزایش دادی. لباسهای 000 برات کوچیک شدن. گردن گرفتی. اجسام رو با دستهات گرفتی. نشستی. سینه خیز رفتی. به غذاهای زمینی یواش یواش عادت کردی. مامااااان گفتی. باباییی گفتی. امی گفتی. چهاردست و پا رفتی. با گرفتن در و دیوار بلند شدی و ایستادی و با کمک اونها راه رفتی. دندون در آوردی. یک انگشت مامان رو گرفتی و راه رفتی و بعد... به تنهایی روی این زمین پر حادثه قدم زدی... و وارد یک دنیای دیگه شدی.
آخ یاس سادات که چقدر دل دادم و دل گرفتم ازت تو این یک سال. چه لبخندها بهم زدی و از لذت سرشارم کردی. چقدر احساس خوب باهات داشتم یاس من... چرا انقدر بغض دارم... چرا ؟
هووووووف...