.: هم همه :.
به نام خدا
وقتی انقدر تو مغزت زد و خورد و اینهمه بگو مگوئه، وقتی اینهمه فکر و خیال می رن و میان و با هم دیگه تصادف می کنن، تنها راه نجات "نوشتن"ه. نوشتن.
نشستم نوشتم. همه شون رو. حالم که اصلاً بهتر نشد. فقط صحبت کردن با اون فرد خاص رو بیشتر نیاز پیدا کردم.
تو این اوضاع، متعادل بودن خیلی سخت می شه.
پی نوشت:
اگر از احوالات یاس سادات پرسیده باشید، خوبه. دیشب ساعت 3 خوابید و امروز هم 12 و نیم بیدار شد. باز کم غذا خورد ولی بی تابی نکرد و کلاً عادی بود. توی دهنش هم هیچ خبری نیست که نیست.
منم فردا شب افطاری مهمون دارم و امروز حسابی در تدارک بودم و فردا رو گذاشتم که اگر قرار شد پیش مادر همسر بریم یا همسر قرار شد مادرش رو ببره دکتر، مشکلی نداشته باشیم. فقط خرید جزئی و چیدن سفره مونده اینطوری. (مادر همسر خوردن زمین و دستشون حسابی آسیب دیده و ترک خورده و من امروز به جای خوابیدن تا لنگ ظهر، این بار با شنیدن این خبر از خواب پریدم و یاس سادات هم پشت بند من...)
اوه چه همه چی با هم شده.
خدا صبرت بده.