.: قرار... :.
شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۵۵ ب.ظ
به نام خدا
روز چهارشنبه، هشتم شهریور، امام رضای جان، طلبیدند مارو، طلبیدنی!
با سختی زیاد خودمون رو از بجنورد، به مشهد رسوندیم. با بدو بدو، که وقت زیارت، تو حال خوب و سر حال باشیم. قبل از غروب آفتاب رسیدیم مشهد...
چنان بلایی گرفتار شدیم که نشستم و یه فسسسسسسس زار زدم از رسیدن و نرسیدن، رسیدن و نطلبیدن، رسیدن و اذن دخول ندادن...
هی دور تا دور و زیرازیر حرم تاب خوردیم و تو اوج افسردگی و داغونی و خستگی، یهو همون پلیسی که دو ساعت قبلش زجرم داده بود، بهمون یاد داد چی کار کنیم و پارک کردیم و ... هوووووف... ده شب، رفتیم زیارت...
یه بار تو سفر خوزستان، تو حرم علی بن مهزیار، خسته بازی در آوردم و مامان رو که حسابی فاز زیارت گرفته بود و کنده نمی شد رو مجبور کردم که "بریم"... حالا نوبت یاس سادات بود که جبران کنه...
ولی گفتم راضیم. به همین نگاه رو در رو راضیم. هیچچچ کاری نتونستم انجام بدم. جز یه زیارت نامه کوتاه و یه نماز کوتاه تر. تو اون ازدحام جمعیت شب عید، با یاس سادات نازنین که از خودشون دارم، مقابل ضریح ایستادیم و نگاه کردیم و دل دادیم و قلوه ستاندیم و ... تمام ...
لاَ جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ تَسْلِیمِی عَلَیْکَ و زار و تمام...
۹۶/۰۶/۱۱