.: حقیقت یک رویا :.
به نام خدا
خب به لطف اول خدا و بعد همسر امروز خیلی خوش گذشت.
همسر برای نهار پیشنهاد داد بریم بیرون. و این تو این بازه زمانی که ماهی رساله داره به دمش می رسه و دقایق براش مهم هستن، لطف بزرگیه.
رفتیم پارک و نهار رو اونجا درست کردیم و یه عالمه تاب و سرسره بازی کردیم و نهار خوردیم و یه عااااالمه تخمه خوردیم و زمان عجیبا غریبا کش می اومد و عصر نمی شد. هوا هم بهاری و خوب بود و آفتاب ملیح و این چیزها.
دیگه خورشید که مایل شد بادها هم سرد شدن و برگشتیم خونه. با یه عالمه حال خوب.
دیگه کیک هم فاکتور گرفتم چون خیلی خسته بودم. همسر هم عاشق هدیه اش شد و همین امروز افتتاحش کرد.
پی نوشت:
صبح که از خواب پاشدم باز دوباره خروس جنگی های ذهنم فعال شده بودن و باز دوباره یه عالمه انرژی منفی دورم بود. باز دوباره اسفند دود کردم و مراقبت رو پیش گرفتم و عشق و علاقه رو ریختم بیرون و نگذاشتم راه پیدا کنن اونچه که نباید.