.: فهم :.
دوشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۰ ق.ظ
به نام خدا
از پارک اومده بودیم و اونها خوابشون رو کرده بودن و من نه.
اذان مغرب رو می شنیدم اما جون نداشتم از جام بلند بشم. یواش یواش یواش از حالت عمودی به حالت افقی روی مبل ولو شدم و خوابم برد. بین خواب و بیداری سردم شد. پتو خواستم. و نصفه و نیمه گرم شدم.
پتوی کوچولوش رو از روی تختش آورده بود و روم انداخته بود.
البته به فاصله کمی دوباره سردم شد.
پتو رو برد انداخت روی "سارا" که پسره ولی اینطوری صداش می کنه.
۹۶/۰۹/۲۷