.: سالها... :.
به نام خدا
امروز کاخ نیاوران بودیم.
یک بار در سالهای دبستان هم رفته بودم و جز شکوه و جلال ندیده بودم.
ولی این بار دیگه هیچی به چشمم نمی اومد. خوشگل بود. خوشرنگ بود. ولی به نسبت آنچه امروز تو خونواده های متوسط به بالا می بینم چیز خاصی نبود.
تو بچه گی زمانی رفته بودم که تو خونه ها خبری از مبل و تابلو و فرشهای آنچنانی و تخت و کاغذ رنگی و دستشویی فرنگی و پرده های مجلل و لوسترهای دو آنچانی نبود.
ما بودیم و تلویزیون دو شبکه ای سیاه و سفید و پشتی و فرشهای لاکی و پرده پارچه ای و رختخواب پشمی پنبه ای و لوسترهای کنفی تک لامپه. خب معلوم بود کف کنم...
وقتی از نیاوران پایین می اومدیم، لوکس فروشی ها رو نگاه می کردم و فکر می کردم فرح اگر الان می اومد و می دید که قصرش در برابر اینهمه زرق و برق چه وضعیتی داره شاید دغ می کرد. تازه ماشین روکش طلا هم دیدیم.
یک عمر خوردی! چی داری ببری؟
تازه خورده ها رو هم باید پس بدی!!!
پی نوشت:
وجدانا بخش اندرونی و اتاق بچه ها هنوز عالی بود.
بعد پارچه های دیوار رو چطوری تمیز می کردن؟ وای چه رنگهایی...